ای دل، از چه بیزاری؟
با زخم، که میسازی؟
با یاد، که دم سازی؟
تو کودک دلبازی
این مکتب عشقت بود
غمها همه مشقت بود
برخیز، وقت تنگ است
دیدار یار، مرگ است
با سایه چه میجنگی؟
با گریه چه میزنگی؟
در سینه نفس مردهست
قلبت به جنون خوردهست
برخیز ز خاکستر
از تیرگی و بستر
در سینه صدا داری
ای روح، خدا داری
آغوش خدا پیداست
راهی به خدا برپاست
دل را به خدا بسپار
بر صاحب هر اسرار
با زمزمهٔ قرآن
دل، زنده شود آسان
در خلوت شب با او
آرام بگو یاهو
در گریه اگر نوری ست
درسجدهات انگوریست
می نوش ز آن مستی
بگریز ز هر پستی
هر ذره ز تو گوید
هر لحظه خدا جوید
تو مَظهر آن نوری
در خلوتِ تن، دوری
پس نعره بزن، برخیز
با نام خدا هر چیز
دل را ز غم آزاد کن
با خنده ای آباد کن