تا او به دنیا آمد از مادر
دل را شد ابرویش چنان خنجر
شمشیر او شد با زمان بران
بران تر از شمشیر آهنگر
ببرید دلها و به خون غلطاند
هر قدر شد آن گل شکوفاتر
رحمی کجا دارند مه رویان؟!
گویند از جان و تنت بگذر
از فخر خود سرمست می گردند
تا عاشقی را می زنند آذر
دل را شد ابرویش چنان خنجر
شمشیر او شد با زمان بران
بران تر از شمشیر آهنگر
ببرید دلها و به خون غلطاند
هر قدر شد آن گل شکوفاتر
رحمی کجا دارند مه رویان؟!
گویند از جان و تنت بگذر
از فخر خود سرمست می گردند
تا عاشقی را می زنند آذر
شاعر مهدی رستادمهر
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو