جانم به لب آمد،خبری نیست که نیست
کارم به سر آمد،رمقی نیست که نیست
کارم به سر آمد،رمقی نیست که نیست
دانی که من از درد به خود میپیچم؟
از لیلیِ ما،میلِ دوا نیست که نیست
سَرِ دیدارِ تو دارم به خدا نیست روا
از دلبرِ ما، میلِ وفا نیست که نیست
افتاده ام این بار من از تنگیِ دل
خبری از دمِ عیساییِ تو نیست که نیست
ماه دارد هوسِ عشوه گری با دلِ من
کوکبی در شبِ تنهاییِ ما نیست که نیست
شاعر مهدی حکمت
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو