هزار پاره میشوم، اگر مرا رها کنی
من غنی ز عشق را به طرفه ای گدا کنی
من از تبار خاک و تو نمایه های آینه
چه میشود که عشق را به رسم خود ادا کنی
بخوان به این ترنمم به احتضار مانده ام
به محتضر چه میشود اگر دمی دعا کنی
به خاک پرسه میزنم به آخرین امید خود
که پاره های این تنم به مرحمی شفا کنی
به شعر مانده ام اگر ز قصه ها بریده ام
تمام غصه ی دلم به قصه ای بنا کنی
اگر که کیمیا کند نگاه تو به جان من
قسم اگر بدانیو دمی نظر به ما کنی
من ار به خاک مانده ام چه جامه ها درانده ام
به مرگ راضیم ولی ز مرگ هم جفا کنی
تو خالق تمام من نقوش جسم و جان من
چرا مگر چه میشود کفن به دست وا کنی
ز عشق تو به آتشم هزار شعله میکشم
در این گذار پود را به تار مبتلا کنی؟
نماز آخرم تویی چه خوب خوانده ام چه بد
مرا امید آن دمی که عاقبت صدا کنی.
مهاجر
شاعر مهدی تقی پور
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو