خونم به شیشه شده از جور دست زمان
جانم بگیر به خدا نایی نمانده ز جان
هر دم ز باغ بشر، شری به پای بشر
سر از بشرکه جدا شدمانده شر ز زمان
بی هیچ گمان که شرافت هم به شر شده بند
هم بند دست بشر، آلوده دام زمان
این مردی که مدام دم از شرف زده هان
کو این شرف به کدام بی راهه برده امان
اینجا هوس شده حاکم بر شرف بی گمان
راه بسته شده ،، نیست بر راه حتی یک نشان
ای آدمی شرفت بازیچه شد به چه هیچ
دستت به سوی خدا کن از این بی شرفان
جانم بگیر به خدا نایی نمانده ز جان
هر دم ز باغ بشر، شری به پای بشر
سر از بشرکه جدا شدمانده شر ز زمان
بی هیچ گمان که شرافت هم به شر شده بند
هم بند دست بشر، آلوده دام زمان
این مردی که مدام دم از شرف زده هان
کو این شرف به کدام بی راهه برده امان
اینجا هوس شده حاکم بر شرف بی گمان
راه بسته شده ،، نیست بر راه حتی یک نشان
ای آدمی شرفت بازیچه شد به چه هیچ
دستت به سوی خدا کن از این بی شرفان
شاعر مهدی اسدی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو