قهوه اى دم كرده ام تا فالِ خود را بنگرم
شـايد اين دفعـه ببينـم در نگاهت بهتـرم
مى زنم هم قهوه را، سر ميكشم با ياد تو
مى نشينم تا بخـوانم عكسِ فنجـانِ تَرم
نقش يك معشوقِ ديگر در كنار نقش توست
مانده ايم اينجا من و چشمان مانده بر درم
هر زمان فالى گرفتم جاىِ من نقشى دگر
توبه كـردم تا شـود اينـدفعه بارِ آخرم !
فالِ پى در پى گرفتن درد من درمان نكرد
مى شود آيا نباشد مِيــلِ فالى در سرم
ياد تو در دل شده زخمى كه درمانش تويـى
بس كن اين دورى! بيا بگشا دلت را از كَرَم
#مهدى_غلاميان
شـايد اين دفعـه ببينـم در نگاهت بهتـرم
مى زنم هم قهوه را، سر ميكشم با ياد تو
مى نشينم تا بخـوانم عكسِ فنجـانِ تَرم
نقش يك معشوقِ ديگر در كنار نقش توست
مانده ايم اينجا من و چشمان مانده بر درم
هر زمان فالى گرفتم جاىِ من نقشى دگر
توبه كـردم تا شـود اينـدفعه بارِ آخرم !
فالِ پى در پى گرفتن درد من درمان نكرد
مى شود آيا نباشد مِيــلِ فالى در سرم
ياد تو در دل شده زخمى كه درمانش تويـى
بس كن اين دورى! بيا بگشا دلت را از كَرَم
#مهدى_غلاميان
شاعر مهدى غلاميان
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو