چون گلى تنها كه در دامانِ خار افتاده است
سينه اى دارم كه از تاب و قرار افتاده است
سينه اى دارم كه از تاب و قرار افتاده است
حالِ اين ديوانه را هرگز نمى فهمد به جز
عاشقى كه سال ها دور از ديار افتاده است
گشته ام چون سرگذشتِ تاجرى پُر مدّعا
بعد از عمرى عاقبت از اعتبار افتاده است
مثلِ يك زندانىِ ناشى كه در پايانِ حصر
تازه بعد إز مدتى فكر فرار افتاده است
رعشه افتاده ست در جانِ من و گويى كُسل
در تنِ بيمارِ من چون جويبار افتاده است
گشته أم در بسترِ خود رو به قبله مدتى ست
چون مريضى كه به حالِ احتضار افتاده است
حالِ من را شير مى فهمد كه سلطان بود و ليك
بس كه ساكت بود و نرم از اقتدار افتاده است
بر زمين افتادگان را كار چندان سخت نيست
بينوا آنكس كه از چشمانِ يار افتاده است
#مهدى_خداپرست
شاعر مهدى خداپرست
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو