منِ پنهان
(درهم پایمرد)
منی در من نهان افتاده، چون شب،
درونِ خویش، سرگردانِ بیتب.
به رازِ خویش گوید با ستاره،
سخنهای قدیم و غصهواره.
دلش پر شعله، ذهنش پر زِ توفان،
گهی میمیرد و زاید در دوران.
زِ خود در خود شکسته، خسته، حیران،
میانِ «هست» و «نیست» است و پریشان.
به آینه نگریم، خسته و پیر،
کدامم؟ آن نهان؟ یا این تقدیر؟
نه من آنم، نه این، ای رازِ هستی،
منم آتش، که میسوزد به مستی.
✒️ یعقوب پایمرد ✅ زَلَقی


