من اگر فارغ از احوال دلِ خویشتنم
قصه این نیست که مجنونم و سر می شکنم
ماجرا شرح فراق است و غمی بی پایان
کهنه زخمیست که پنهان شده در پیرهنم
تب عشق است که دادهست به رخ رنگ و لعاب
رنگ و رخساره نشان میدهد از سوختنم
هر که پنداشت که مجنونم و دیوانه ی عشق
این عجب نیست که رَخت از تن خود بر نکَنم
حال اگر هوش زسر رفته و بی عافیتم
خوش نباشد که من از دیدهی خود دل بکنم
باورم هست که روزی برسد یوسف من
بدمد روح جوانی چو زلیخا به تنم
محمد_حسین_نظری