حسین دلجویی
…
تو میآیی ومن دیگر نمی یابم نشانم را
چنانکه دست من گم میکند راه دهانم را
تو میایی ومرهم میشوی برزخم تبدارم
تو میآیی وساکت میکنی آتشفشانم را
تو میآیی و دریای دلم آرام می گیرد
به نازی تا برافرازی سپید بادبانم را
تومیآیی ومی بینی که درمهتاب اندامت
شهاب چشم من گم کرده راه آسمانم را
شبی آخرنسیمی میرساندعطرگیسویت
نسیمی که به یغما میسپارد دودمانم را
گمانم درطفولیت موذن خوانده درگوشم
بجای چار تکبیرش چهل بارت، اذانم را
بنازم برخدایی که چنان شهد لبت داده
که تا بیند چگونه میدهم پس امتحانم را
من آخریک شبی آرام درچشم تو میمیرم
شبی که پرکنددست قشنگت استکانم را
حسین دلجووو
شیراز…
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران