منگر اینک به سکوتم که پُر از فریادم
ترسم این عشق تو بر باد دهد بنیادم
در هوایِ تو هوس را قفسی ساختهام
تا تو را دیدم و خود کنج قفس افتادم
تا به روی منِ بیچاره دری بگشاید
من چنان برگ خزان چرخزنان در بادم
غصهی قصهی پائیز شروع خواهد شد
شاید این شعر و غزلها برسد بر دادم
دلم امروز به سودای تو زندانی شد
منِ خو کرده به پرواز به بند افتادم
گرچهاز عشق تو دیوانه شدم باکی نیست
“من از آن روز که در بند توام آزادم”*
در گذرگاه زمان زندگی از یادم رفت
جز خیال تو که هرگز نرود از یادم
محمد_حسین_نظری