مـشک بـرداشت که سیـراب کـند دریـا را/ احسان پرسا
مـشک بـرداشت که سیـراب کـند دریـا را
رفـت تـا تـشنـگیاش آب کـند دریـا را
آب روشن شد و عکـس قـمر افتاد در آب
مـاه میخواست که مهتاب کند دریا را
تـشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
نـاگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تـا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آبی مهـریه گل بـود والا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریـا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را