همچو آهویی به صحرا ، می دوم با چشم تر
عمری اندر این قفس بودم ندارم بال و پر
گریه دارم روزو شب آخر خدارا شاهدی
تا بکی باید بمانم بیقرار و خون جگر
منکه آرامه ندیدم عمری در زندان تن
شکوه از دست که باید من بگو امّا مگر
کس ندارم تا شود او مونس تنهاییم
غم شود مهمان ناخوانده برای من دگر ؟
کوه اگر درد تو را (عرفان) بداند بشکند
مانده ام در لحظه های بیکسی ، چشمم بدر
عمری اندر این قفس بودم ندارم بال و پر
گریه دارم روزو شب آخر خدارا شاهدی
تا بکی باید بمانم بیقرار و خون جگر
منکه آرامه ندیدم عمری در زندان تن
شکوه از دست که باید من بگو امّا مگر
کس ندارم تا شود او مونس تنهاییم
غم شود مهمان ناخوانده برای من دگر ؟
کوه اگر درد تو را (عرفان) بداند بشکند
مانده ام در لحظه های بیکسی ، چشمم بدر
شاعر معصومه عرفانی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو