آن دست پل پس از بخواب تا من حرف بزنم دومین مجموعه داستان سرکار خانم عصمت حسینی نویسنده ی خوزستانی است و با شناختی که من از ایشان دارم اجازه می خواهم او را بانوی شریف قصه ی خوزستان بنامم
چرا که شخصیت های داستانی این نویسنده نمایان گر شرافت زن جنوبی در عین مظلومیت آنان است و از سوی دیگر اصالتی که در داستان های نویسنده وجود دارد بوی جنوب می دهد به ویژه در قصه هایی که به طور مستقیم و یا غیر مستقیم به ادبیات جنگ مربوط می شود حتا اگر دو دهه پس از جنگ نوشته شده باشد
مجموعه داستان آن دست پل شامل 15 داستان کوتاه که هر کدام به نحوی با محیط و فضای جنگ در ارتباط است نگاهی نو به ادبیات دفاع مقدس و حال و هوا و فضای 8 سال دفاع مقدس دارد
به انتقاد پرویز حسینی نویسنده : و نویسنده و منتقد برجسته خوزستانی قصه های سرکار خانم عصمت حسینی چند ویژگی خاص دارد که می توان با کمی تامل آنها را دریافت مثلا نثر پخته و دلنشین نویسنده که در پاره ای موارد یاد آور ناصر تقوایی و محمد ایوبی و مسعود میناوی و … می باشد که خواننده را وا می دارد آنها را با لذت بخواند ویزگی دیگر پایان بندی آگاهانه ی آنهاست که خانم حسینی عالمانه و عامدانه به کار می برد به گونه ای که تاثیر داستان ها را تا مدتی طولای بر ذهن و روان خواننده می گذارد و به همان نسبت هم صحنه های ورودی قصه ها می باشد که در بسیار موارد جالب و مثال زدنی است
در اینجا برای شناخت بیشتر کتاب و سبک نویسندگی و زاویه ی باز و پانورامیک این نویسنده فرهیخته به تحلیل یکی از داستان های این کتاب می پردازیم که بانوعصمت حسینی با نهایت دقت و ظرافت در این داستان کوشیده است تا زندگی پر مشقت و سخت سه زن یا به عبارتی سه نسل از زنان خوزستان را به تصویر بکشد زنانی که اسیر سرنوشت شوم یا به عبارتی دنیای مرد سالارنه شده اند .
به عنوان نمونه قسمتی از متن داستان کوتاه : طولانی ترین روایت وارونه
در این زندگی خیالی گاه چنان محو نقش های خود می شویم که به راستی برای هم دل می سوازنیم و اشک می ریزیم ما در این زندی باور کرده ایم که سرنوشت چیزی جز این نیست و رهایی از آن خوابی است بی تعبیر .
کافیه علی رغم شادی بی حسابش از خواب و خوراک افتاده . چند روزی است که درست حرف نمی زند غذا نمی خورد می گوید خواب هم ندارد و چهر ه اش حتی غمگین تر از روزهایی است که از گذشته اش می گویدخودش می گوید شادی زیاد راه گلویش را بسته و زردی چهر ه اش از خستگی است ولی ما به خوبی می دانیم که او از این پس خانه به دوشی است که هر سه ماه باید مهمان یکی از پسرها باشد کافیه سرسختانه این غم را حتی از نزدیک ترین دوستانش هم پنهان می کند .
سودابه هم هنوز نتوانسته پول هدیه ای که برای هوویش خریده را به من برگرداند پنج ماه قبل شوهرش در نهایت مهربانی و شرمندگی به او گفت : که تجدید فراش کرده اما او هنوز هم مادر بچه های او و بزرگ خانه است و از سودابه خواست که بزرگ وارانه در حمایت این زن بی سرپناه او را یاری دهد .سودابه بعد از اولین سکته تصمیم گرفته که زنی باگذشت و بردبار باشد همان گونه که شایسته یک زن است .آن ها اما مرا وصله ی ناجور می دانند زنی یاغی که نمی داند شوهر دله را با محبت به راه می آورند زنی که نمی داند زن و رنج دو همزادند و خود را برای چیزی که سهمش نیست به در و دیوار می زند .می ترسم . می ترسم از جمع آن ها اخراج شوم آن وقت چه تضمینی برای سعادت ابدی من وجود خواهد داشت ؟ من از خوشبختی زیاد می ترسم دیشب تا صبح نخوابیدم نه بخاطر این که وصله ی ناجوری هستم بلکه به خاطر تار موی شرابی رنگی که به جای موی سیاه من روی بالشم افتاده بود .
صابری / اندیمشک اردیبهشت 93
نویسنده : جلال صابری نژاد
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو