1
ساکن
چشم های متروکم
گندم زاری ست خسته از وزش باد
که آن هم
از ساقه هایش صدای داس می آید
2
باران
تنها بهانه ایست
که حنجره ی خشک هر ناودانی را
به سرودن بی تاب می کند
3
تبر
کابوسی ست برای دارکوب ها
وگرنه درخت
سال هاست با این درد کنار آمده است
4
شانه بی شانه ی من
قدم برداشتنت
باریست به دوش عابران
وگرنه این پیاده روها
سال هاست
تنهایی قدم هایم را مرور می کنند
5
گاهی فرو می روم
آنچنان عمیق
که گویی
باتلاقی بزرگ در من…
گاهی هم نه!
فقط به ورای خاموشی می برندم
وزل می زنم به ناچار
جایی را که …
نمی بینم کسی را که
بفهمد چه عاشورایی ست درمن
مسعود حیدری
از مجموعه فصل خیس
گزیده شعر شاعران استان همدان
نشر شانی