میخواهم از این ثانیه هیزم بفروشم
تر را به شما,خشک به مردم بفروشم
وقتی که به جای دلتان سنگ نشسته است
بهتر که به بیگانه تفاهم بفروشم
آسوده شدنهای مرا چاره عدم نیست
باید که به هر موج تلاطم بفروشم
از روی لب دختر نه ساله ی تنها
بغضی بخرم جاش تبسم بفروشم
یک کلبه ی زیبا وسط شهر بسازم
رنگش بزنم تا به عمو تم بفروشم
اینجا همه مردم به ریا گرم و چه سرداند
باید که از این ثانیه هیزم بفروشم
2
امروز روی زرد زن بیمار میزد
بیچاره سر بر سختی دیوار میزد
دیشب تن زن را زبان نیش دارش
با طعنه های تازه مثل مار میزد
رقص نسیم و موج پرده,عکس یک مرد
دیدم که او زن را…ولی انگار میزد
یادش بخیر آن روزها,دیوانگی,زن
اطراف آزادی میدان تار میزد
یک دار بی قالی و زن یک نقشه در سر
نقش خودش را روی قالی دار میزد
3
زن با شروع بارش باران نفس کشید
آری دوباره این تن بی جان نفس کشید
سنگینی سیاه تنش روی جاده بود
آن را بغل گرفت و خیابان نفس کشید
آزادی گرفته شده تار بسته بود
فریاد زد دوباره و میدان نفس کشید
بازار مثل کودک بی غصه ذوق کرد
بازار زیر قیمت ارزان نفس کشید
مردی بلند قهقهه زد در جنوب شهر
وقتی میان سفره ی او نان نفس کشید
یک رفته گر به روی زمین گرد و خاک کرد
یک گربه سرفه کرد و ایران نفس کشید