مرتضی محمدخانی
مرتضی محمدخانی
متولد دی ماه 1352 قزوین
تحصیلات:دیپلم فرهنگ و ادب
قالب های شعری بیشتر غزل و رباعی
1
انگار قراراست که دربند بمیرم
درپنجه ی صیاد به ترفند بمیرم
انگار قراراست که درخلوت این شب
از سوز دل و زخم کمربند بمیرم
انگار کسی مونس تنهایی من نیست
بایـد زغـم خویـش فرهمنـد بمیرم
عمریست که من ازتب عشقت نگرانم
ترسم که در این آتشِ پیوند بمیرم
در آینـه ای کـاش تورا باز ببینـم
حیف است که درحسرت لبخند بمیرم
باید که شبی پاک کنم نیت دل را
سخت است که باخشم خداوند بمیرم
درخواب که بردند مرا سوی گلستان
درحسرت آن بویِ خوشایند بمیرم
ای کاش که ققنوس شوم با دل عاشق
درآتـش و در اوج دماونـد بمیرم
خواهم زتو ای مرگ، که این کهنه رفیقان
وقتی که به دیدار من آینـد بمیرم
#مرتضی_محمدخانی
2
وقت رفتن ازدوچشمم انتظارم را نگیر
با خزانـم قهر کن اما بهـارم را نگیر
خلوتم را درغروبی پانخورده دفن کن
درنبـودت گریه ی بی اختیارم را نگیر
زلف افشان کن شبی،این شهررابرهم بریز
هرچه میخـواهی بکن صبرو قرارم را نگیر
ازتو عکسی یادگاری مانده بردیوار دل
خاطراتت را بسوزان، یادگارم را نگیر
درزمستانی به دام افتاده خاک و ریشه ام
من نهالی بی بهارم برگ و بارم را نگیر
دفترم را خط بکش،شعرمرا آتش بزن
با غزلهایم بمان، دادو هوارم را نگیر
لحظه های با تو بودن کی رود ازخاطرم
ازشبم آن لحظه های ماندگارم را نگیر
آه ای زیباترین آهنـگ تنهـایـی مـن
قید رفتن را بزن ، آوای تارم را نگیر
آخردلدادگی آه است وحسرت، ای فلک
هرچه دادی پس بگیر اما نگارم را نگیر
#مرتضی_محمدخانی
3
هرکه درخلوت شب از همه بیدار تراست
دلش از زخم زبان خسته و تب دار تراست
گرچه بر دل بخرد رنج همه عالم را
بعد پرپر شدنش نیز وفادار تراست
دل نبندد که به هرناکس و غافل ازعشق
دل بریدن به یقین ازهمه دشوارتر است
هرکه آزرد دلی شاد نگردد هرگز
بلکه درمحکمهٔ عشـق گرفتارتراست
درپیِ راه درستی که ملامـت نشوی ؟
بخدا عشق رهی ساده وهموارتراست
دلِ عـاقل نکشـد بارِ حقارت بر دوش
او که از عاشق ماتم زده بیزارتراست
هرکسی لایق پروانه شدن نیست رفیق
آن که چون شمع برافروخت سزاوار تراست
#مرتضی_محمدخانی
4
کارمن نیست که از غصه وغم دل بکنم
کاش باور کنم این چهرهٔ پژمرده منـم
نگرانم که مبادا غم دل فاش شـود
فرصتی نیست که حتی به خودم سربزنم
بارها ازغم دل سربه بیابان زده ام
به کجا میبردم غم پس ازعاشق شدنم
گریه ٔهرشب من زخم مرا مرهم نیست
کس به دادم نرسد موقع پرپر زدنم
رفتنت زخم عمیقی به تنم وارد کرد
حق من نیست که خنجربزنی بر بدنم
میروم از توجدا باشـم و درغیبت تو
ازتو هم دل بکنم، قید خودم را بزنم
#مرتضی_محمدخانی
5
یاد پاییز و هوای سردو زخم روزگار
می برد ما را بسمت وسوی آن کهنه دیار
کودکی بودم پراز احساس ناب زندگی
میزدم ساز مخالف بر خیالم گه گدار
می نوشتم مشق عشقم راهمیشه در دلم
قهربودم با خزان و بر غم و غصه سوار
باز باران باترانه می نوازد ساز عشق
می تراود در دل من عطر خوش بوی بهار
به فراموشی سپردم قصه های تلخ را
تا نشستم با تو تنها در مـیان لاله زار
عاشقی درکوچه های خیس و رویای وصال
شیطنت های جوانی ، لحظه های بیقرار
حیف اما میرسد ایام پیری زودِ زود
کاش میشد تا بماند کودکیها مانـدگار
#مرتضی_محمدخانی
6
گفتـم غــم دل باکه بگـویم که بفهمـد
گفتا که دراین دیر زانسان خبری نیست
آواره شدم در ره عشق و جگرم سوخت
عمریست ازآن آتش پنهان خبری نیست
حال دل ما بدتر از این حال زمانه ست
زیرا ز وفــاداری یـاران خبری نیست
افسـوس درِ میکـده بستنـد و شکستنـد
دیریست زمی خواری و مستان خبری نیست
تنها شـده ام باز دراین مسجد و معبد
درقلب همه خلق ز ایمان خبری نیست
چندیست بهارم شده زندانی تردیــد
دیگر زگل و غنچهٔ خندان خبری نیست
در محکمهٔ عشــق چه بیهوده نشستیـم
حالا که از آن حال پریشان خبری نیست
گر غرقِ گناهـی به خودت سخت نگیـرش
از خشـم خداونـد به قــرآن خبری نیـست
#مرتضی_محمدخانی
7
با آمـدنت شبـم سحـر خواهد شد
دیگر غم وغصه دربه درخواهد شد
وقتـی لب شعرت به غزل باز شـود
این عشق دوباره شعله ورخواهد شد
#مرتضی_محمدخانی
8
باسنگ براین شیشهٔ امید زدی
آتش به دل زخمی خورشید زدی
ازهر ستمت به حرف آمد مهتاب
چون تیشه برآن سایهٔ تردید زدی
#مرتضی_محمدخانی
9
ازآتش تو،نه دل ،که تن می سوزد
حتی دل تو به حال من می سوزد
یک بوسه نچیده از لبت ،فهمیدم
با آش نخورده هم دهن می سوزد
#مرتضی_محمدخانی
10
گرباز کند دو چشم زیبایش را
خورشید دهد دمی به اوجایش را
تاخواست تبسمی کندبر مهتاب
گم کرد زمستان شب یلدایش را
#مرتضی_محمدخانی
11
در پشت سکوتِ غم قناری خفته ست
درسایه ی هرخزان بهاری خفته ست
پایانِ شبم را سحری خوش باشد
زیرا که دلم به یاد یاری خفته ست
#مرتضی_محمدخانی