مردِ تنهای شبم، دردم به دردم می خورد
آنقدر تنها که حتّی غم به دردم می خورد
روحِ شعری تازه بعد از لمس رویا در من است
یک ردیف پاک ،چون مریم به دردم می خورد
رفته ام درچاه زندانی که اوج عاشقی ست
فاتح یک قلّه ام پرچم به دردم می خورد
امشب ای خنجر از آن شب هاست که با بودنت
لرزشِ دستان نامحرم به دردم می خورد
سینه را بشکاف و عشقی را که دادی پس بگیر
تیغت اینک بهتر از مرهم به دردم می خورد
خاک جای زنده ماندن بی هوای عشق نیست
دم زدن از عشق، در هردم به دردم می خورد
کمتر از کشور گشائی نیست گاهی یک نظر
لحظه ی دیدار او رستم به دردم می خورد
۲
ابرها با رفتنت پیش از دعایم ریختند
آب پاکی را به روی دستهایم ریختند
باچراغ گریه می جستم خیالت را ولی
چشم هایم ناگهان بر گونه هایم ریختند
واژه ها، فریادها ،آوازهایم ناگزیر
از لبانم از دهانم از صدایم ریختند
هرکجا پرسیدمت درپاسخم باران گرفت
گوئیا در کوزه ای بی انتها، یَم ریختند
ماه من! یک جرعه لبخند تورا برچهره ام
-ابرها وقتی که دیدند آشنایم – ریختند
نیمکت ها درد دل کردند با من تا غروب
بیدها هم تا سحر شبنم برایم ریختند
۳
دستی به آب داده ام و پا گرفته ام
امشب بجای ماهی ، دریا گرفته ام
قلاب ، به سوال خودش عمق می دهد
آیا به آب داده امت یا گرفته ام؟
هر گاه دست دادمت از دست دادمت
موجم! که وقت غرق شدن پا گرفته ام
لب تر نكرد، پلک من از دیدنت ولی
تصمیم بوسه را به تماشا گرفته ام
مي داني اي خيال كه در جست وجوي تو
هرلحظه نبض چند صدف را گرفته ام!
حالا سوال مي كنم از واژگان خويش
: اي واژگان عزلت رويا گرفته ام!-
من پنجه ی کدام پلنگم که ماه را
از موج های وحشی دریا گرفته ام؟
۴
ای سراپایت تسلّا،حُکم ِ خونریزی برایم
هم خودت کشتی مرا هم اشک می ریزی برایم
تاگناه ِ عشق را بارِ دگر گردن بگیرم
حلقه ای از گیسویت باید بياويزي برايم
تا بيفشارم به گرمي دست تنهائيّ خود را
باز كن از سينه ي آيينه دهليزي برايم
داداز این دادو ستد!ای مهربان تا چند – وقتی
شعر می خوانم برایت – اشک می ریزی برایم
تا نفس دارم غزل می گویم از دست تو آخر
جز همين آيينه مي ماند مگر چيزي برايم
آمدم تنها شهیدت باشم ای چشمت قیامت!
وقت آن شد که به پاس عشق، برخیزی برایم
۵
دو چشمه هست که می خواستم بکارمشان
به پای رهگذرانی که دوست دارمشان
دلی به وسعت آزار دوستان درمن
طپش گرفته که هی دوست تر بدارمشان
خوشا به حال غزلها که در تو می نگرند
به حال من… که به عشق تو می نگارمشان
کجاست بوی تو؟…دستان من معطّل کیست؟
پس از تو آه به باد ِ که می سپارمشان
چگونه گُل نکند گونه هایت اینگونه
که در تصور یک بوسه می گذارمشان؟
به خاطرات ِ غریب تو زنده ام امّا
به خاطر تو به خاطر نمی سپارمشان