نشسـته روی خاکِ غم . وَ دستش روی زانـویش
غبـارِ غـــم نشستـه بر دل و بـر تارِ گیســویــش
گرفته بــوی خـون آجــر به آجــرهای ایـنجا را
رعـیــت زادۀ زیـبا بـه جـا مـانـده الـنگــویــــش
قناری های گریان را غمی بی بال و پــر کرده
بریـده دستِ عاشــق را زمین با تیــغِ چاقــویش
همه حال بدی داریم از این پس لــرزه های غـم
بیا تا مــرهمی باشیـــم به روی زخــمِ بازویــش
عجب ســوزانده اش داغِ فـــراق و رفتــن لیلــی
کجا دیگــر ببینــد صــورت و ابـرایشــم مـویش
به روی چهره پاشیده گـچ و سیمان و خـون آبه
تـو بایـد مهربانــی را بپاشی بر ســر و رویـش
(با تقدیم احترام ــ #محمدمنصورفلاح)
شاعر محمد منصورفلاح
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو