مدارا کن مدار کن مدارا
که من منظومه ای از حرفِ دردم
که من منظومه ای از حرفِ دردم
تویی که زندگی ام را ندیدی
چه میدانی که من با خود چه کردم؟
چه میدانی که این آواره ی تو
چه دردی میکشد در غربت خویش
مرا هرقدر میخواهی بسوزان
من اینجا تا ابد با خویش سردم
مرا در خود بسوزانم که باید
از این خاکسترم عشقی نروید
نیابم مهلتی تا بار دیگر
خرابت اینچنین دیگر نگردم
نمیدانی ولی قدری برایم
ترحم کن اگر امکان آن هست
شکستم را همینک میپذریم
خجالت میکشم از اینکه مَردم
خجالت میکشم از اینکه بی تو
نفس در انحنای این گلو هست
من آن برگم که از شرم تو ای عشق
تمام سال را همواره زردم
شاعر محمد لالوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو