منزوی کردند ما را اینهمه دیوار ها
بی کسی آنقدر هم شالوده ای از ما نبود
خود به تنهایی دچارند سرنوشت غار ها
چشم ها را منتظر اما کجا را بنگریم؟
دل به ابِ پشت سر بستند این دیدارها
با تلاشی بی ثمره کوه از خجالت اب شد
تیشه را بنداز همچون آنهمه بسیار ها
کوه را بیهوده میکاوی جدیدا دیگران
هرچه را برداشتند با زحمت دینار ها
وه به دنبال چه میگردی که لیلا را دگر
میتوانی یافت حالا در همین بازار ها
کبک زیر برف دنیایم و از خود بیخبر
بی ثمر بنماید اینجا اینهمه اشعار ها
حیف، خوبی هم نیامد بر مزاق مردمان
قدر حلوای نباتم را چه و مردار ها
کو به کو دنبال جا میگردد اینجا از چه گل؟
خار را ارزنده میدانند این گلزار ها!
روزگار بس غریبی دارد این اینجا روزگار
مست ها را محتسب، زندانیان؛ هوشیار ها
حال ما را صحبت از پرچانگی ها گرچه نیست
اندر این احوال ما پیداست از رخسار ها
شاعر محمد لالوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو