گفته بودی که مرا دوست ترم میداری
وَ دگر سایه خود را به سرم میداری
وَ دگر سایه خود را به سرم میداری
گفته بودی به دلت هیچ غمی راه نده
تو که با دست خودت خونجگرم میداری!
با خبر باش که در این همه ایام فقط
از جوانی تو مرا بی ثمرم میداری
زندگی رفت و شدم پیر در این خرده ی عمر
حال از عشق تو خود برحذرم میداری؟
گفته بودی و نشد آنچه که بین من و توست
ریشه خشکاندی و حالا تبرم میداری
چه خیالی به سرت بود که با دست خودت
اینچنین بسته و بی بال و پرم میداری
عیب ما را نکن اینجا همه بی بال و پرند
بر حذر از چه مرا از خطرم میداری؟
من دلگشته بگو وه که گمان میکردم
تو مرا از همه غم ها به درم میداری!
شاعر محمد لالوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو