پياله مست
چشم خود باز نكن عشوه برون ميريزد
بر سر ناوك چشمت جنون ميريزد
رفتي و بر دل ما غمزه هجران كردي
عاقبت بي تو خزان نيزه كنون ميريزد
تا كه امروز بران مشكِ مستم كردي
بر لب جام بلا ساقي خون ميريزد
زان پياله كه خمش باده ي نابي دارد
آخرش در تب ساغر به بون ميريزد
گر مرا باده ي مستي ندادم ساقي
دلربايي نكند شعر برون ميريزد
عبد
چشم خود باز نكن عشوه برون ميريزد
بر سر ناوك چشمت جنون ميريزد
رفتي و بر دل ما غمزه هجران كردي
عاقبت بي تو خزان نيزه كنون ميريزد
تا كه امروز بران مشكِ مستم كردي
بر لب جام بلا ساقي خون ميريزد
زان پياله كه خمش باده ي نابي دارد
آخرش در تب ساغر به بون ميريزد
گر مرا باده ي مستي ندادم ساقي
دلربايي نكند شعر برون ميريزد
عبد
شاعر محمد قاسمي
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو