1
مرگ عاشق
زندگي بي تو سرابي بيش نيست
وهم راز آلودِ خوابي بيش نيست
پيش چشم باور عاشق حيات
چون كف دريا حبابي بيش نيست
كافران عشق را دنيا خوش است
ورنه مؤمن را عذابي بيش نيست
پيش استغناي عارف بي گمان
اين جهان دير خرابي بيش نيست
اين منِ خاكي كه در بندِ تن است
عكسي اندر حصرِ قابي بيش نيست
عقل را گفتم جه باشد عمر؟گفت
برگي از كهنه كتابي بيش نيست
مُردنِ ما ابتداي زندگي است
ترسِ رفتن اضطرابي بيش نيست
نيست جبري در حيات و در ممات
مرگ عاشق انتخابي بيش نيست
دل نباشد دل مگر با عشقِ حق
ورنه نزدِ ما حجابي بيش نيست
عشق را گفتم چه باشد عقل؟ گفت
در مدار دل شهابي بيش نيست
روز محشر مزدِعاشق وصل توست
بهره ي زاهد شرابي بيش نيست
نازِ دلبر را اگر بايد كشـــــــيـد
“لن تراني” هم عتابي بيش نيست
رازِ غیبت امتحان عاشق است ؟
اين سئوال اكنون جوابي بيش نيست
يك جهان نا گفته دارم ، اين غزل
در حقيقت فتحِ بابي بيش نيست
2
تا دهن بسته شد از تبخاله ها
تا دهن بسته شد از تبخاله ها
شد فرا موش عهدِ سرخ لاله ها
مردها رفتند و شد قحط الرجال
كارها افتاده با رَجـّـــــــــا له ها
با چراغ سبز جنگلبان پُر است
بيشه از آوازۀ قــَــتـّـــــّــــاله ها
قطعه قطعه پيكر صدها درخت
مي روَد با جاري نـَـــــقــّـاله ها
لاشه هــاي روي هم شد باعث
رونق كــــار همه غسّـــاله ها
شد كويري وسـعــتِ سبزغزل
از عروج توأمان ژالـــــــه ها
اوفــــتـــاده د سـتِ ناموسِ قلم
در كفِ سوداگر دلّا لــــــــه ها
جسم شهوتناك و عريان هـوس
مي خورد سُردر فضاي باله ها
ماهِ روشن پشتِ ابر قـيــرگون
گشته محبوس حصار هــاله ها
چامه ها مســموم و قند پارسي
ماند ه د ر شعر شبِ بنگاله ها
دلخوش از چه؟بيگمان اُفتاده ايم
سرنگون درچاهِ ويل ازچاله ها
لقمه ها را چون به شبهه مي خوريم
رفته تأثير از دعا و ناله ها
سامري مرده است امّا زنده است
مكر و افسون زرگوساله ها
محمدعلي جعفريان(عاشق)- 22/10/1384