بی دلیل ای بی وفا این عشق ابتر مانده است
رفته ای یادت ولی از مطلع الفجر با من است
رفته ای یادت ولی از مطلع الفجر با من است
در همه قوص و قزح کس نیست چون تو دلبرم
نیستی اما به جایت بی کسی ها با من است
نیستم ابراهیم، تا آتش گل افشانی کنی
من چو حلاجم تو جلاد، وقت اعدام من است
من چنین دل را به قربانگاه تو بردم ولی
در برِ تو جان سپردن آخر کار من است
ای که دیدارت شدست دلتنگی شب های من
کآخر این هجران کشیدن، قاتل جان من است
تو به تنهایی خویش عمریست که خو کرده ای
من چُنان بودم ولی از بَعدت این حال من است!
گفته بودی از رقیبان روی گردانی ولی
یارِ جان چون کافران دنبال انکار من است
ای تمام شهر پشتت همچو برگ، نقش زمین
جملگی بینند، ولی خنجر به چشمان من است
موی تو در دست باد، ناز و نوازش می شود
پیچش هر تار آن زخمی به دستان من است
واقفم مجنون شدن مطلوب نیست اما بِدان
لیلی قصه تو باشی، این جنون فال من است
شاعر محمد صادق محمدی فر
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو