از بارش ابرهای عریان آبی بود
اشک شور دریا ز جان جاری شد
به انتظارقطره به درمان آبی بود
دست خیس اشکم در دستان تو
رنگ تو مانند رنگین کمان آبی بود
شوری نمک تشنه ام کرده امشب
بر تشنگی خاک پریشان آبی بود
درد دامن این خاک به دامان تو
کوچه چشمی تا فراوان آبی بود
خاک خشکیده تشنه آب خواهد
گربه دیم آب رسد بستان آبی بود
سینه را بشکاف سیراب خون شود
بیمار شفا یابد در کاروان آبی بود
هزارقصه دریا مانددر دل مادران
کاش مهربانی با کودکان آبی بود
روزی آب به دریای شهر می آید
نوای آب در ملک سلیمان آبی بود
خواهم عشق را با غمت آشنا کنم
گر درافسانه خاک سوزان آبی بود
یاران قطره باران از او خواهم
به یاد روزی در بیابان آبی بود
رود بر من مبند رسم وفا نیست
تا که سیراب شوم زجان آبی بود
شمس بخت تو بخت دریای تشنه
جانماز مادرم وقت اذان آبی بود
شاعر محمد شمس باروق
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو