به عادت میزنی پلک و چه راحت میبری بانو
دلی که از سبوی تو نکرد هیچ لب تری بانو
دلی که از سبوی تو نکرد هیچ لب تری بانو
نگاهم میکنی یک دم ز جانم می رود دردم
شگفتا ! میکنی هردم چگونه دلبری بانو
چو دیدم خال چشمت را ، ز اعجاب تو مدهوشم
که جان را با همین یک خال به لب می آوری بانو
برافشانی تو گیسویت ، بتابانی به مه رویت
به مکتب درس طنازی همه از دم بری بانو
از آن جام جهان بینت به چند جرعه رضایت نیست
بگیرم تا نفس دارم ز چشمت ساغری بانو
نسیم کوی زلف تو چنان فرخنده ذاتم کرد
که شست از لوح دل غم را گلاب قمصری بانو
چو پرده از رخ نازت به کنجی می خزید گفتم
به پیش هرچه آیینه شما اسکندری بانو
به لب تیغ وُ به مو بند وُ به مژگانت همه تیر و
سپر انداخته از پیشم به ارتش افسری بانو
بترسم چون بگیرم جام ز لعل ناب خونآبت
برم آن جام ذَر از یاد چو گیرم زین زری بانو
بنازم من همه نازت فدای چشم طنازت
که شعر پر تب و تابی ز حسنت پروری بانو
شاعر محمد رضا دیندار
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو