فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 مهر 1403

پایگاه خبری شاعر

محمد خاکی زمانی


ای امیدم

کاش سرما بود و تب بود و زمستان بود باز

کاش ره لغزان و سرها در گریبان بود باز

کاش دیوار نفس بر دیدگان می بست راه

کاش پیش پای خود را دید ، نتواند نگاه

ای امیدم


آن مسیحای جوانمردت ، همان ترسای  پیر پیرهن چرکین

کفن پوساند و گردی گشت و از او هم نماند آیین

که بگشاید در منزل ، به روی یار هر شامش

که جوید حال و احوال و بپرسد از دل و کامش

دری گر باز بود اندر پسش دامی نبودش پهن

که گیرد جان و مال و لکه اندازد بر این دامن

امیدم خرم و خوش باش گر مردم

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت و

بیرون از بغل دستی نمی آرند

که دیگر قطرۀ اشکی

ز روی گونۀ طفلی نشاید رفت و

کس دست طمع سویت نمی یازد

امیدم

آن زمستان آمد و رفت

ولیکن داغ تابستان به دل ماند

زمستان آمد و رفت نشست امّا سیاهی ها

هوا گرم و ترک بر خاک و سوزان لحظه های ما