ای امیدم
کاش سرما بود و تب بود و زمستان بود باز
کاش ره لغزان و سرها در گریبان بود باز
کاش دیوار نفس بر دیدگان می بست راه
کاش پیش پای خود را دید ، نتواند نگاه
ای امیدم
آن مسیحای جوانمردت ، همان ترسای پیر پیرهن چرکین
کفن پوساند و گردی گشت و از او هم نماند آیین
که بگشاید در منزل ، به روی یار هر شامش
که جوید حال و احوال و بپرسد از دل و کامش
دری گر باز بود اندر پسش دامی نبودش پهن
که گیرد جان و مال و لکه اندازد بر این دامن
امیدم خرم و خوش باش گر مردم
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت و
بیرون از بغل دستی نمی آرند
که دیگر قطرۀ اشکی
ز روی گونۀ طفلی نشاید رفت و
کس دست طمع سویت نمی یازد
امیدم
آن زمستان آمد و رفت
ولیکن داغ تابستان به دل ماند
زمستان آمد و رفت نشست امّا سیاهی ها
هوا گرم و ترک بر خاک و سوزان لحظه های ما