اولیـن روز دبسـتـان ، که همـه ، دلهـره بود
بیخ دندان وشکرخـای ؛ به خواب ست ؛هنوز
خیمه زد شوق جهـان ؛ دردل پرمطـرب من
سکرمِه وارهء شوق، عین شراب ست ؛هنوز
رسم این مدرسه، برپا ست! به پاپوش،ومداد-
گفت ناظم – وکتابی ست .که باب ست ؛هنوز
زق زق ذوق دو پا، دردل یک مـوزه شکفت
بوی واکسش،به دِماغ،اشک گلاب ست ؛هنوز
کـربلایی بشود ! آن که ، مـرا ” کفشی” کرد
خاطر، از پاشنه ی پر خار، خراب ست هنوز
مادر، از چقچق کاغـذ ، تقِ پا تـاوه ! شنید
دود شادی، و سپنج ، عطـر جناب ست ؛هنوز
” میرزایی پسرم ! ” شازدهء کوچو لوی من !
چه خلوصی ست ! دراین واژه ؛که نابست هنوز
…………………………..ا…………………
شازدگی، تویِ سراست؟ روسری ست؟زیرسرست ؟
تـهِ” بولـوار معـلـم ” ، به سـراب است ! هنـوز
……………………..
سلام عزیزانم.همینقدرمقدورم شد ؛ که عرض ارادتی شود.
عمری باشد! پاسخ مهرورزیهایتان را خواهم کوشید.
شاعر محمد حسن صباغ کلات
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو