فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

محمد تنهایی(تنها) – امید مستانه

شبی در میکده دیدم به چشم خود خماری
به صد آه و به صد افغان و حال بی‌قراری
هراسان در پی ساقی، به دستش جام خالی
به رخسارش هویدا رنج و درد انتظاری
چو دید آن ساقی خوش دست و خوش ناز و ادا را
بدو گفتا بیا ساقی ندارم بردباری
بیا می را بریز و ساغرم را پر کن از می
می افسونگر و صاف و زلال و خوشگواری
به نزدیک آمد و گفتا بدو ساقی ، که ای دوست
سبو خالی شده من هم دچار شرمساری
به او رو کرد و گفتا ساقی راد و جوانمرد
اگرچه می ندارم ، حاضرم بر غمگساری
که بس دیدم ز خوش مستان و بد مستان این شهر
دگر استاد دهرم در علوم میگساری
بگفتا بی می و پیمانه ساقی را چه خواهم
ز چوب تر چگونه من بسازم ذولفقاری
زمستان را نمایندش به سختی‌ها تحمل
به امیدی که می‌آید پس از آن نوبهاری
تحمل می‌کند هر باغبان خار گیاهان
به امیدی که می‌روید گلی در حصر خاری
تحمل می‌کند مجنون فراق لیلی‌اش ر
به امید وصال و پیچ و تاب زلف یاری
کبوتر می‌زند بال و نماید صد تقلا
به امید نجات از چنگ آن باز شکاری
بیا ساقی تو هم اینجا بشین خوش در کنارم
اگر داری می مخفی به کنجی و کناری
بیا از می بگو تا میکده گردد تهی باز
نمایم بنده هم تا صبح فردا رازداری

شاعر محمد تنهایی(تنها)

بخش غزل | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو