
تیروکمانی…باباباقر497
چو به مژگان تو دیدم، نگه تیر و کمان را
عهد بستم به نگاهت، بدهم ملک و جهان را
چو ز مینای جمالت ،دو سه جامم بچشاندم
که می ناز جمالت، ز دلم برده غمان را
همه ی روز بکوشم، همه شب ها به تقلا
به خرابات نشستم چه کنم دور زمان را
نکشی غیب که آهی، شکند کون ومکان را
که به خلوتگه عشقت، ندهند راه خسان را
تو مکانی تو زماني تو اميدي همه جانی
همه از راي تو ديدم به جهان امن و امان را
چه کنم رخ بنمایی که توخود کل جهانی
مکنم قهر به خشمی، تو که لطفی همگان را
ز تو در سوز و گدازم ، زتو در شيب و فرازم
تو همان آتش عشقي ،كه گدازد دل و جان را
چو گل سبزه دمیدی ، به بهاران تو رسیدی
همه شادی همه رز را ،تو نشانی گلستان را
غم تو گشته به جانم چو تبی بر تن زارم
دل بی حوصلهء من چه کنم خوابِ گران را
باقرست مرغ غزلخوان به شبستان سرایت
بنشسته به خیالت که شود صبح زمان را
م ب انصاری درفولی
شاعر محمد باقر انصاری
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو