فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 آبان 1403

پایگاه خبری شاعر

محمدحسین ملکیان

تصویر تست

محمدحسین ملکیان

 

محمدحسین ملکیان

عاقلان را با هم این دیوانه دشمن کرده است

از همان روزی که فکر با تو بودن کرده است

 

گول این زنجیرهای دور تختش را مخور

مرزهای سرزمینش را معین کرده است

 

شک نکن وقتی کنار پنجره می ایستد

با خودش یک عمر تمرین پریدن کرده است

 

سرنخ دنیای خود را عاقلان گم کرده اند

سرنخی که بارها دیوانه سوزن کرده است

 

مشکل دیوانه تنها یک بغل آرامش است

از همین رو پیرهن بر عکس بر تن کرده است

 

خانه ای که سوخت هرگز کار یک دیوانه نیست

یک نفر اینجا به یادت شمع روشن کرده است

2

غروب بود که با گریه بست ساکش را

حریف بغض نمی شد، شکست لاکش را

 

به کوچه زد، شب ابری، کسی نمی­دانس

هنوز با باران وجه اشتراکش را

 

زمین کوچه تحمل نداشت دامن زن

کشان کشان ببرد دور ِ دور، خاکش را

 

کسی نبود که پشت و پناه زن باشد

کسی نبود که زن راز دردناکش را…

 

هجوم دلهره در خلوت خیابان ها

نگاه هرزه­ی شهر و زنی که ساکش را…

 

پی بهانه نمی­گشت، اهل قهر نبود

عروس ِ هرشب ِ نامردهای شهر نبود

 

زن از نگاه همه می­گرفت رویش را

که کوچه کوچه نریزند آبرویش را

 

صدای بوق برایش عذاب تلخی بود

به خانه برگشتن انتخاب تلخی بود

 

نخواست عاقبت کار او همین باشد

برای شوهر خود  مثل …(نقطه چین)  باشد

 

چرا که ماندن در بند او تباهش کرد

شبانه روز کمربند او سیاهش کرد

کسی که آینه را پیش سنگ می انداخت

برای پول به هرچیز چنگ می انداخت

 

شبی که حتی پیراهن تنش را باخت

سر قمار به هم پیک خود زنش را باخت!

 

سوار شد که کمی دورتر پیاده شود

قرار شد که مقیم امام زاده شود

 

امام زاده… همان جا که جای ماندن بود

چراغ هاش برای همیشه روشن بود

 

امام زاده…همان جا که سر پناهش بود

همان که مرجع تشخیص راه و چاهش بود

 

امام زاده…همان جای امن بچه گی اش

که وقت گم شدن او، میان راهش بود

 

امام زاده…همان موضع غریبی که

تمام فلسفه ی چادر سیاهش بود

 

امام زاده…همان تکیه ی قدیمی شهر

که با گذشت زمان، باز تکیه گاهش بود

 

نشست، دست توسل بلند کرد و گریست

” میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست”

 

امام زاده! غریبم، غریب، مثل خودت

دلم عجیب گرفته….عجیب…مثل خودت

 

تو بودی و من و او، قول ما که یادت هست؟

میان ما پلی از عشق بود و حیف شکست

 

تو را گواه گرفتم برای زندگی ام

که تا همیشه بمانم به پای زندگی ام

 

و حال آمده ام تا شکایتی بکنم

مگر سبک بشوم، تا زیارتی بکنم

 

تمام سهم من از عشق، بی قراری بود

تمام مهریه ام ، اشک های جاری بود

 

تمام زندگی ام دود بود و خاکستر

تمام زندگی اش  نشئه گی- خماری بود

 

چقدر سوختم و ساختم به پای کسی

که سوخت با من و از ساختن فراری بود

 

قمار و باخت و بردش برای او همه چیز

ولی برای من افسوس و شرمساری بود

 

تمام آنچه که آورده عشق بر سر من

غمم نبود، اگر از سرِ نداری بود

 

چطور می شد اگر مرد خانه ام امروز

 به مهربانی فردای خواستگاری بود

 

بلند شد کفشش را گرفت و رفت، ندید

که کفش شوهر او توی کفشداری بود!

امام زاده! منم ، توبه کرده ام ، بپذیر

بگیر دست مرا تکیه گاه شهر، بگیر

 

دوباره آمده ام تا قرار بگذارم

قرار شد بدی ام را کنار بگذارم

3

به نام شعر که خواب و خیال شاعرهاست

و خود اگرچه زمینگیر، بال شاعرهاست

 

به نام درد که با روح شعر همبازی

ولی بزرگتر از سن و سال شاعرهاست

 

تمام شاعر یک شعر، فال مردم شهر

تمام مردم یک شهر، فال شاعرهاست

 

صدای خنده یک شعر مال مردم شهر

صدای گریه­ یک شهر مال شاعرهاست

 

و گوش شهر از این شعرها پر است اما

از آنچه هیچ نپرسند حال شاعرهاست

4

خواست زهرا متولد بشود گفت «علی»

چه مبارک قدمی و چه مبارک غزلی

 

و خدا گفت علی ٌ بشر ٌ کیف بشر

و علی گفت که زهرا بشرٌ کُفو علی

 

کیست زهرا؟ همه گفتند شبیه علی است

و علی کیست؟ همانی که ندارد بدلی

 

به خدا گفت هوادار علی تا ابدم

و خدا گفت هوادار علی از ازلی

 

بعد هر ذکر دعا، فاطمه نجوا می کرد

به علیٍ به علیٍ به علیٍ به علی

 

عصمت فاطمه یک سوره پر از تاویل است

پرده خانه اش از بال و پر جبریل است

 

می برد جامه نو را به گدا بسپارد

از همین پیرهن کهنه رضایت دارد

 

از پس پرده ببین دست کریمش پیداست

سادگی پهن شده روی گلیمش، پیداست

 

سایه ای خم شده و دست به پهلو زده است

سایه ای خانه کوچک را جارو زده است

 

 

 

کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش

ابر و باد و مه و خورشید و فلک دربندش

 

ریسمانی که به پای همه بسته است زمین

پیش او سست تر است از نخ گردنبندش

 

آدمی بندگی آموخت اگر از پدرش

عالم آزادگی آموخته از فرزندش

 

در ِ توحید، دری بود که در آتش سوخت

در ِ تکفیر، دری بود که حیدر کندش

 

کار مولا شده بر چهره او زل بزند

که مگر باز شود باز گل لبخندش

 

نور با آینه وقتی که مقابل باشد

ذره کوچکتر از آن است که حایل باشد

 

نور، زهراست و آیینه علی، ذره کجاست

که در این بین فقط عاطل و باطل باشد

 

برترین خلقت دنیاست، عجب نیست اگر

که علی نیز به زهرا متوسل باشد

 

رو به قبله ست همه عمر، خدا می داند

قبله بایست به سمتش متمایل باشد

 

اگر این طرز نماز است که او می خواند

ترس دارم که نماز همه باطل باشد

 

 

دل محال است ولی عقل دلش می خواهد

بین زهرا و خدا فاصله قائل باشد

 

فعل اگر چرخش و دسداس اگر مفعول است

قید، عشق است اگر فاطمه فاعل باشد

 

یک نفر آمده در را به لگد می کوبد

پشت در باز هم ای کاش که سائل باشد

 

نیمرخ می شود، انگار علی آمده است

ماه دیگر به دلش نیست که کامل باشد

*

مانده در دست که راوی بگذارد مرهم

بس که بیمار و پرستار شبیهند به هم

5

تکبیره الاحرام…این آغاز راه است، راهی که من عمری به روی خویش بستم

من که دمادم توبه کردم از بدی­ها، من که دمادم توبه­ی خود را شکستم

 

الحمدللهی که رحمان و رحیم است، سرمنزل امن صراط المستقیم است

بیراهه­ی این راه، شیطان رجیم است، ترسی ندارم چون خدا را می پرستم

 

الله اکبر… سجده طولانی­ست امشب، یلدای شیرین مسلمانی­ست امشب

امشب شب آئینه گردانی ست، امشب آئینه­ای نشکن خدا داده­ست دستم

 

سجاده­ای پهن است بسم الله ای عشق، بنشین ندارد راهزن این راه ای عشق

ای گاه ای بیگاه ای ناگاه ای عشق، من با تو فهمیدم که بودم، با که هستم

 

یا حی و یا قیوم… مرغ روح برخاست، نو شد غذایش آشیانی تازه تر خواست

برخاست، دیدم پیکرم طاقت ندارد، الله اکبر… روی زانویم نشستم

 

مستی به سربالائی­اش عرف است اما من موقع مستی سرم پایین می­افتد

 دستان من بالاست، سر پایین، زبان سست…حالا تصور کن قنوتی را که بستم

6

اول هر بهار عادت داشت با خودش یک قرار بگذارد

برود چند شاخه گل بخرد روی سنگ مزار بگذارد

 

هفت سین را همیشه عادت داشت روی سجاده ات بیاندازد

دم تحویل سال بغض کند همه مان را خمار بگذارد

 

روی آئینه را بپوشاند که نیفتد به عمق تنهایی

جای شمع ِ کنار آئینه، لاله ای داغدار بگذارد

 

وقت تحویل سال عادت داشت قاب عکس تو را بغل بکند

داغ یک سال بی تو بودن را به دل روزگار بگذارد

 

آن زمان ها که سفره می چیدی، سیب در ظرف آب بود ولی

او به ما گفت سال نو در آب دوست دارد انار بگذارد

 

آخرین هفت سین عمرش بود پدر از بس پرنده بود پرید

رفت اما نرفت از یادش سهم ما را کنار بگذارد

 

این وصیت وصیت پدر است هر که فرزند دختری آورد

دوست دارم به یاد مادرتان نام او را بهار بگذارد

7

کسی شبیه به تو ، یا کسی شبیه من است

کسی که دغدغه اش پاسداری از وطن است

 

وطن! کسی که سر برج دیده بانی توست

پرنده ای ست که انگیزه اش رها شدن است

 

کسی که با همه سادگی به خط شده است

همان کسی ست که یک لحظه بعد، خط شکن است

 

کسی به غیرت لک، تات، بختیاری، لر

بلوچ، فارس، عرب، کرد، ترک، ترکمن است

 

کسی که روی لباسش نشان سربازی ست

همان کسی ست که یک لحظه بعد، بی کفن است

 

 

لباس رزم ندارم وطن مرا بپذیر

تفاوت من و سربازهات، پیرهن است

8

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

پدرم داد زد: …هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت

 

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت: “یاعلی”… افتاد

سقف با بمب اولی افتاد او به بالاسرش نگاه انداخت

 

تانک از روی صندلی رد شد شیشه­ی عینکم ترک برداشت

یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت

 

خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می­رفتیم

او به جز عکس خانوادگی­اش هرچه برداشت بین راه انداخت

 

به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود

یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت

 

موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس

یونیفرم پلنگی او را روی ایوان جلوی ماه انداخت

9

فدای آن گل پژمرده در موی پریشانت

بر این آشفتگی دستی بکش دستم به دامانت

 

اگر از مو طناب محکمی می بافتی، حافظ

نمی افتاد بی تردید در چاه زنخدانت

 

اگر قدقامتت را با صف مستان نمی بستی

یکی خیام را می دید با تکبیر گویانت

 

پی ات افتاده اند از مولوی ها تا غزالی ها

ملاک عارفان و فیلسوفان است چشمانت

 

به آتش می کشد پیش تو سعدی بوستانش را

که توفیقی نه چندان است از وصف دو چندانت

 

کسی سر در نیاورد از پریشانی شاعرها

تو هرگز در نیاوردی سرت را از گریبانت

 

زبان حال هر شعری همین جمله ست، می دانم

همین یک سطر کوتاه: « آمدی جانم به قربانت

 

ولی حالا چرا » حالا که بازی می کند پیری

شبیه کودکان هر روز در عرض خیابانت

10

آرامش مشکوک یک میدان مینم

محکم قدم بردار شوقت را ببینم

 

در گوش من دائم صدای انفجار است

من سایه ای بی چکمه و بی آستینم

 

یاغی اردوگاه های الرشیدم

شعر بلندی روی دیوار اوینم

 

آن قد و بالای بلند آری همانم

این قد و بالای کمان آری همینم

 

من اولین شاهم که با یک شاه دیگر

تقسیم شد بی هیچ جنگی سرزمینم

 

من پای حرفم ایستادم، پس کنارت

بر صندلی چرخدارم می نشینم

 

آه ای انار مانده از شب های یلدا

ای سیب سرخ سفره های هفت سینم

 

نارنجکی در سینه دارم، دیر یا زود

از هر دوتامان قهرمان می آفرینم