
محمدامین موسوی زیارتی
بر آن مه عاشق کُش میخانه تهیّت
بر آن یَل دُردی کِش پیمانه تهیّت
آنکس که قدومش سر افلاک نهادست
بر آن قدم کبک روِ عشوه تهیّت
در پیچش زلفش که بسی عقل خمار است
بر حلقه زلف رخ گلگونه تهیّت
وز چشم چو تیرش که شکار دل ما شد
بر آن خم ابروی به زِه کرده تهیّت
در قامت رعنای جمیلش چه گمان است
بر هیبت آن سرو بهارانه تهیّت
جامی که ز لعلش سبب خلقت ما شد
بر آن لب جانبخش گرانمایه تهیّت
می بی رخ حورش چو خوری بی ثمر افتد
بر آن اثر باده مستانه تهیّت
مسجد که دگر مأمن عشاق نباشد
بر آن سبب شُهرهی میخانه تهیّت
سَیّد به وصالش دل خود سخت بسوزان
بر آن شَرَر آتش جانانه تهیّت
2
آبستن یک شعرم، از آلت تنهایی
مولِد به قلم آرم،در جوهر شیدایی
شوریده شرابم من در نزد دگر یاران
باشد که دِگر باشم، در موسم سودایی
افسانه بسی دارم با گردش دورانها
بی هوده بپیمایم، این چرخش هُشیاری
تا عَبد دلِ خویشم امّید چه دارم من
تا طِی شود این مَحفل، در پِلکه پنهانی
از آب سَرِ رویت یک جُرعه به جامم بخش
تا تَر کنم آن دیده، از چَشمه جوشانی
از شربت پنهانی دانی که شدم خسته
یک رخصت دیگر دِه، از توبه پنهانی
ای ساقی بخشایش، سیّد به جوانی بخش
تا جان کُنَدَت قربان، هنگامه تنهایی
3
پاکبازان طریقت، دیده هشیار را
میکنند اسباب مستی موسم دیدار را
سربِداران حریم محفل دیوانگی
سَر به دارش میکنند هر مُخلص دیندار را
مونسان گرچه به انس پرده دل آمدند
در نظر میافکنند هر شاهد دلدار را
بزم درویشان مثال چوبه ناپُختگی
بر سر مَشق آورد هر زاهد شَبدار را
چون می گرمی برد از کف نشان واصلان
شوق نِی آتش کند اندر دل نیزار را
عابدان چلّه نشیناند از پی درماندگی
ورنه منزل میدهند هر صوفی میخوار را
ساقی از عهد رسالت دعوت ما میکند
گرچه از جامش برآید دعویِ کُفّار را
حلقه محراب سید گر به دل واصل شود
سلسله بندد حریم مقصدِ پرگار را