لطف خدایی کزو داده دست
هرچه درین ملک قلمداد است
بر طرف میکده ی عشق خود
دیده نااهل و ذنب کارببست
ره نکند جامه ی ما پیش کس
جزبه سر هرکه درین ملک نشست
هرکه زند جام به چنگ درش
قطره ی عشقی بشود مست مست
عشق درین ساعقه از نو گشود
می درین جام غلط خور نشست
حال برین گفته چنان بی کس است
خمره ی عشاق درین جان شکست
مهرکنش دیده ی خود رخ متاب
تا که درین بزم رخی چون توهست
لاشریک شرک نگاهت به سرم میزند
هوی تو های تنم را گسست
هرچه درین ملک قلمداد است
بر طرف میکده ی عشق خود
دیده نااهل و ذنب کارببست
ره نکند جامه ی ما پیش کس
جزبه سر هرکه درین ملک نشست
هرکه زند جام به چنگ درش
قطره ی عشقی بشود مست مست
عشق درین ساعقه از نو گشود
می درین جام غلط خور نشست
حال برین گفته چنان بی کس است
خمره ی عشاق درین جان شکست
مهرکنش دیده ی خود رخ متاب
تا که درین بزم رخی چون توهست
لاشریک شرک نگاهت به سرم میزند
هوی تو های تنم را گسست
شاعر محمدافروز
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو