محسن وطنی
کنار موجها، شور صدفها، گوش ماهی ها
چه می خواهم دگر از قیل و قال پادشاهی ها
به دریا حکم می رانم که با پابوس امواجش
بشوید خاک را پاک از پلیدی ها سیاهی ها
به تورم می دهم فرمان که آغوشی شود از مهر
برایم سفره می چینند رنگارنگ ماهی ها
به دریا گفته ام قایق سواران را نگه دارد
به توفان داده ام شمشیر ها از دادخواهی ها
به ساحل گفته ام همواره تخت موجها باشد
که بی حاصل نریزد آب در جوی تباهی ها
مرا در قعر اقیانوسهایم قصر بشکوهی است
نگهبان در قصر منند این کوسه ماهی ها
به چشمم ابرها چون تلخک دربار می آیند
به روی خیمه ی شب بسته شکلکها فکاهی ها
خدایا مردمانم؛ اختران آسمانم را
رها کن از مدار بی خودی ها بی پناهی ها
2
بیش از این ای عشق در چشم کسی خوارم مکن
غم فراوان دارم از این بیشتر بارم مکن
چون قفس در باد و باران بر پر و بالم مپیچ
چون نفس در سینه تنگت گرفتارم مکن
در بیابان با سرابی تازه آزارم مده
تشنه کامی خوشتر است از آب بیزارم مکن
بس کن این بیهودگی را توبه در هاون مکوب
گر غلط کردم من دیوانه تکرارم مکن
خاطر ویرانه را مسپار دست خاطرات
تیشه بر جانم مزن بر خویش آوارم مکن
ماهی تنگی به خواب دور دریا رفته است
جان مادر خواب شیرینی است بیدارم مکن
3
از بس که نداریم… نه یاری نه شفیقی
فقر است اگر هست در این خانه رفیقی
از باغ فقط مانده به جا خاطر خاری
از صحبت گل شاخه خشکی، لب تیغی
شبنم شده نا محرم و باران که حرام است
جنگل به ستوه آمده … ای کاش حریقی
زخمی زده بر پشت تو هر کس به دلیلی
سنگی زده بر پای تو هر کس به طریقی
دیروز بساط می و میخانه و… امروز
فنجان ترک خورده ای و چای رقیقی
در سینه، غم یاد تو افتاده به جانم
چون آتش افروخته در چاه عمیقی
دریای خروشان غم از بس که بزرگ است
هرگز نشنیده ست صدایی ز غریقی