ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی چهره بر آن میله های پنجره مالید باد شب از زیر طاق سبز درختان سینه کشان در رسید و غمزده نالید سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتا…
ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی چهره بر آن میله های پنجره مالید باد شب از زیر طاق سبز درختان سینه کشان در رسید و غمزده نالید سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتاب روشنی افکند بر قیافه ی محبوس چین و شکن های چهره اش همه جان یافت چون رگه ی سنگ زیر پرتو فانوس در پی هم ضربه های ساعت زندان زنجرگان را ز خواب ناز برانگیخت چشمه ی آوازشان ز حنجره جوشید نغمه ی آنها به بانگ باد درآمیخت در دل زندان سرد ، وحشت و سرما چرخ زنان در سکوت و واهمه می گشت ظلمت شب با درنگ دوزخی خویش همهمه می کشت و بین همهمه می گشت در دل دیوار نم کشیده ی زندان جانوران را هزار گونه صدا بود وز بن سوراخ های گمشده ی سقف غلغله ای پخش در سکوت فضا بود رشته طنابی ز نور غمزده ی ماه روزنه را می گشود و سر زده می تافت در بن سرداب می گرفت به میخی ماه ، بدیناسان کلاف واشده می بافت چهره ی محبوس زیر پرتو مهتاب آبله گون و پریده رنگ و کسل بود عرصه ی پیشانی اش فشرده و کوتاه چین جبینش نشان عقده ی دل بود در گره ی ابروان پهن و سیاهش راز نهانش نهفته بود و هویدا اشک فرو می چکیدش از بن مژگان آه برون می دویدش از دل شیدا قطره ی اشکی چو خشک و یخ زده می شد بر رخش آهسته می گشود نواری بر مس سیمای او که رنگ شفق داشت زنگ غم کنون فشانده بود غباری شانه ی یخ کرده و کرخ شده ی او خم شده بود از فشار پنجه ی سرما از تن او رفته بود طاقت فریاد در دل او مانده بود حسرت گرما همچو درختی که از نسیم بلرزد خسته و خاموش بود و در هیجان بود پیکر بیمار او ، نحیف و خمیده از پس پیراهنی دریده عیان بود موی پریشان او ز شیطنت باد یک نفس آرامش و قرار نمی دید از وزش باد شب که قهقهه می زد پیکر زارش به جز فشار نمی دید با همه اندیشه ها و با همه غم ها خواب به چشمان او چکید و فرورفت ز هر جگر سوز یأس در دل او ماند مرغ سبک بال هوش از سر او رفت باد ، دگرباره ناله کرد و سرانجام از تب و تاب اوفتاد و همهمه کم شد دیده ی محبوس ناگهان به هم آمد بی حرکت در کنار پنجره خم شد
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج