آه تو چقدر ساده بهم ریختی روان مرا
ندانی که بریده غصه دل کندن ات امان مرا
نه تو حوّای خدایی نه من چون هابیل
بردار این را بکوب بر سر من سنگ سامان مرا
آذر روز های من غم ناک تر از این نیز باید شد
بشتاب بر دیرین نیلی به صبح دم روزگاران مرا
راهیست ره عشق که هیچش کناره نیست
آنجا که جان بسپارند ، چاره یاب تمنای مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند ، پریشان حالی داستان مرا
بگذشتی از من و شب های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جان و جهان مرا
سری پیر شدم آنقدر که آئینه نیست
ز دِیر شکسته در دل خود صوَُّرِ جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بود م ناگاه
خداوند گرفت به دست تو امتحان مرا
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
دگر خون روی که تا دیده روان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسمائیل
بستان خنجر را در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشق قسم بیا برگرد
بازا و تلخ تر از این نکن گلو و دهان مرا
عجب روز گار غریبی است پس از رفتن تو
دوش گرفته دوش غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی تمام وجود منی
به پایان برسان غم و اندوه سالیان مرا
بی اندازه چقدر زیبایی تو ای آسمان من
تمام خواهش من این باشد ، نسوزان قلوب تاران مرا
معشوقه من همیشه همین قدر مهربان بمان
همیشه به سان لیلی دوست بدار ای مهربان مرا
عشقی گه گرم و شدید است زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم و نه زرد و نه تو گستاخی باران مرا
این وزن آواز ، عشق و دلدادگی من است
همان گونه همیشه دوست بدار ، پایان مرا
عشقی که دیر به پاید شتابی ندارد
گویی که برای تمام عمر زمان دارد سالیان مرا
مرا کم اما همیشه دوست داشته باش
نگذار بشکند غرور و بریزد اشک ، افلاکیان مرا
چشم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
خواهد بود تا دم صبح قیامت نگران مرا
غم انگیز ترین لحظه ها دارم عجب ز نقش خیالش که چون برفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و رو است پریشان مرا
سری پیر گشتم آنگونه که آئینه نیست
گسسته چو بر جان ، حیات روان مرا
در اعماق تأمل بودم و چنین چونان ناگهان
ایزد ستاند ز دستانت در قدرت ید خود امتحان مرا
بار پروردگار عارف ، کاری کن آنچه خرد کردم دل نباشد
به خوبی میدانی که خود بر ظرافت میشکند قلوب مادران مرا
مجید مولودی
شاعر مجید مولودی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو