در گذرگاه دل کمین میکرد موی خود میتکاند و میخندید
تک تیرانداز ایل معشوقان، ماشه را میچکاند و میخندید
,برنوی ناز, کولی اش روی، پنجره هر غروب در کوچه
روی احساس سادگیهایم تیر غم مینشاند و میخندید
مثل پاییز دلفریبی بود ,رنگ و جادوی یک غزل را داشت
سرنوشت دل فلک زده را تا جنون میکشاند و میخندید
چشم و ابرو و خنده ی لبهاش در تبانی با دلم بودند
چون گروه فشار در سایه ، بعد, تشکیل باند و میخندید
بوسه اش حکم زندگی را داشت من ولی دائما بلاتکلیف
بالب منتهای بیرحمش جان به لب میرساند و میخندید !
فال عشقم بدست گرگی بود دیده ی وحشی اش درنده ی دل
گله های خیال خامم در ، دشت ها میدواند و میخندید
بامن و باخودش که لج میکرد چنگ میزد به تار ساز من
خون مصلوب خویش با دستش بر زمین میفشاند و… میخندید
6فروردین 96لنگرود
شاعر مجید مبلّغ ناصری
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو