فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 بهمن 1403

پایگاه خبری شاعر

مجید مبلّغ ناصری – میخندید…

در گذرگاه دل کمین میکرد موی خود میتکاند و میخندید

تک تیرانداز ایل معشوقان، ماشه را میچکاند و میخندید

,برنوی ناز, کولی اش روی، پنجره هر غروب در کوچه

روی احساس سادگیهایم تیر غم مینشاند و میخندید

مثل پاییز دلفریبی بود ,رنگ و جادوی یک غزل را داشت

سرنوشت دل فلک زده را تا جنون میکشاند و میخندید

چشم و ابرو و خنده ی لبهاش در تبانی با دلم بودند

چون گروه فشار در سایه ، بعد, تشکیل باند و میخندید

بوسه اش حکم زندگی را داشت من ولی دائما بلاتکلیف

بالب منتهای بیرحمش جان به لب میرساند و میخندید !

فال عشقم بدست گرگی بود دیده ی وحشی اش درنده ی دل

گله های خیال خامم در ، دشت ها میدواند و میخندید

بامن و باخودش که لج میکرد چنگ میزد به تار ساز من

خون مصلوب خویش با دستش بر زمین میفشاند و… میخندید

6فروردین 96لنگرود


شاعر مجید مبلّغ ناصری

بخش غزل | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو