در, قفس که شکستم پرنده سر چرخاند
و پیش در آمد اوج رهایی اش را خواند
و پیش در آمد اوج رهایی اش را خواند
فضای باغ امیدش شب و هوا ابری
دوقطره اشک و سرش را به زانویش چسباند
به درد مشترک ما کمی تفکر کرد
و بغض مطلق تلخ شبانه را ترکاند
سپس نشست و خودش را به بی خیالی زد
از عادت مرض خود به کنج زندان ماند
در این زمانه که غوغای آتش است و سراب
کسی به پامچال غزلهایم آب نرساند
اسیر داس به ظاهر شبیه بر ماهیم
که نسل پیچک و سرو بلند را خشکاند
رسیده ارث پدر بر من عشق و آزادی
میان باغ دل من خدا جز این ننشاند
ولی به رسم عجیبی به گردنم حالا
طناب دار غریبی برادرم پیچاند
پرنده بال نمی زد و با نگاه خویش
سقوط آدم و همنوع خویش را فهماند
۳۰مرداد۹۶گیلان
شاعر مجید مبلّغ ناصری
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو