فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 17 تیر 1404

پایگاه خبری شاعر

مجید مبلّغ ناصری – من و پرنده

‍ در, قفس که شکستم پرنده سر چرخاند
و پیش در آمد اوج رهایی اش را خواند

فضای باغ امیدش شب و هوا ابری
دوقطره اشک و سرش را به زانویش چسباند

به درد مشترک ما کمی تفکر کرد
و بغض مطلق تلخ شبانه را ترکاند

سپس نشست و خودش را  به بی خیالی زد
از عادت مرض خود به کنج زندان ماند

در این زمانه که غوغای آتش است و سراب
کسی به پامچال غزلهایم آب  نرساند

اسیر داس به ظاهر شبیه بر ماهیم
که نسل پیچک و سرو بلند را خشکاند

رسیده ارث پدر بر من عشق و آزادی
میان باغ دل من خدا جز  این ننشاند

ولی به رسم عجیبی به گردنم حالا
طناب دار غریبی برادرم  پیچاند

پرنده بال نمی زد و با نگاه خویش
سقوط آدم و همنوع خویش را فهماند

۳۰مرداد۹۶گیلان


شاعر مجید مبلّغ ناصری

بخش غزل | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو