روزگاری شد که زین مرد صدایی بر نخاست
وز کف این کوچه ها آهنگ پایی برنخاست
بغض غمها در گلو ماند و کسی چیزی نگفت
سرد مهری سوخت دلها را نوایی برنخاست
کاروان عمر ما رفت و به خواب غفلتیم
زین شتابان قافله ؛ بانگ درایی برنخاست
شور آزادی ندیدم در دل ای بندیان
خشک شد چشمم به راه و رهگشایی برنخاست
شعله ی غم سوخت دلها را میان سینه ها
وز لب کس ناله ی درد آشنایی برنخاست
آسمانها تیره شد از ترک تازی های زاغ
دیده ها خشکید و از جایی همایی برنخاست
آتش امید در طوفان غم خاموش شد
آرزو مُرد و جوانمردی ز جایی بر نخاست
مُهر خاموشی ز وحشت روی لبها نقش بست
یک جهان فریاد بود امٌا ندایی برنخاست
خاک این ویرانه ده را نیز یغماگر ربود
پاس آن را با حمٌیت کدخدایی برنخاست
معبد زرتشت را خاموش می بینم ، دریغ
کز دیارِ پارسایان، پارسایی برنخاست
اهرمن کیشی چنان گسترده شد کز روی صدق
رو به سوی آسمان دستِ دعایی برنخاست
سر به جیب خامشی بردیم همچون مردگان
زانکه از این زندگان چون و چرایی برنخاست
کشتی ما غرقه شد در بحر نومیدی شفق
منتظر ماندیم امٌا ناخدایی برنخاست
مجید شفق
پ ـ ن
ضمن عرض سلام ارادت
اینجانب مجید شفق خوشحالم که در میان
اساتید ادب و شعر حضور دارم
سلام عرض میکنم.
شاعر مجید شفق
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو