شکوه از گردون!
دوستان . تنها نه من دل کنده ام از جان خویش
هرکه را بینم بود حیران و سرگردان خویش
هیچکس مارا نمی خواند به خوان خویشتن
راست گویم میزبان خویشم و مهمان خویش
نیک و بد از ما تراود شکوه از گردون مکن
کس نباشد غیر ما هم پیر و هم شیطان خویش
آشکارا گویمت . سوز دو عالم در من است
شعله ور شد جان من از آتش پنهان خویش
در میان مردمان تلخ گوی و تلخ روی
دیده ام گاهی تبسم بر لب خندان خویش
منت از گردون کشیدن کار محتاجان بود
بر بساط فقر خود ما را نگر سلطان خویش
یاری غم را بنازم کز میان یاوران
دیده ام این مهربان را یار وهم پیمان خویش
آن سخن سنج دلیرم کز میان شاعران
تا کنون نا دیده ام همرزم در میدان خویش
با دل گریان شعاع خنده هایم بر لب است
سرخ رویم چون شفق با سینه ی سوزان خویش
غزل از. مجید شفق
شاعر مجید شفق
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو