توصيف آرايه:
خمها همه در جوش و خروشند ز مستى | كان مى كه در آنجاست حقيقت نه مجاز است |
مجاز در لغت به معنى راه گذر، راه و طريق، گلوگاه، بغاز، ضد حقيقت، خلاف
حقيقت و مقابل حقيقت است و در اصطلاح هر گاه كلمه در معنى اصلى خود استعمال
شود آن را حقيقت و معنى آن را معنى حقيقى نامند. مانند:
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن | هر كه ديد آن سرو سيم اندام را |
كه در آن كلمۀ« سرو» در مصراع اول، در معنى اصلى خود كه درخت مخصوص باشد
استعمال شده است و هر گاه كلمه در غير معنى اصلى خود به كار رود، آن را مجاز و
معنى آن را معنى مجازى گويند. مانند كلمۀ« سرو» كه در مصراع دوم- به قرينۀ سيم اندام- در معنى معشوق به كار رفته است.
پس سرو در مصراع اول حقيقت است در درخت مخصوص و سرو در مصراع دوم
مجاز است در معشوق.
« مجاز» و انواع و اقسام آن به طور اجمال
« مجاز نوعى از استعارت باشد و در مقابل حقيقت است و آن استعمال لفظ است در غير ما وُضِعَ لَه
علائمى براى تشخيص معانى حقيقى و مجازى ذكر كردهاند از جمله علامت حقيقت،« تبادر»،
« عدم صحّت سلب» و« اطراد» است كه مقابل هر يك از اين علامات، نشانۀ مجاز است.
مجاز يا شرعى است يا عرفى يا لغوى و همينطور حقيقت و فى الجمله براى مجاز، انواع و اقسامى
برشمردهاند:
1- مجاز مرسل
و آن عبارت از استعمال لفظ است در غير ما وضع له در صورتى كه علاقۀ
مصحّح استعمال، غير مشابهت باشد مانند استعمال يد در نعمت زيرا علت فاعلى نعمت است و در قدرت،
و استعمال كل در جزء مانند اصابع در انامل« يَجْعَلُونَ أَصٰابِعَهُمْ فِي آذٰانِهِمْ»
2- مجاز عقلى
كه اسناد مجازى هم گويند و مجاز در اسناد هم گويند و عبارت از اسناد فعل است به ملابس فعل مانند« وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقٰالَهٰا»
كه نسبت اخراج به مكان داده شده است در حالى كه فعل خداست. مجاز عقلى به اعتبار طرفين
چهار قسم است زيرا دو طرف آن يا هر دو حقيقت لغوى مىباشند مانند« أَنْبَتَ الرّبِيعُ الْبَقْلَ» يا هر دو
مجازىاند مانند،« أَحْيَى الْأَرْضَ شَبَابُ الزَّمَانِ» و يا يكى از دو طرف، حقيقى و طرف ديگر مجازى است مانند
« أَنْبَتَ الْبَقْلَ شَبَابُ الزَّمَانِ» و« أَحْيَى الْأَرْضَ الرَّبِيعُ». امثلۀ مجاز عقلى در قرآن بسيار است. مانند: و اذا تليت
عليهم اياته زادتهم ايمانا كه زياد كردن ايمان، فعل خداست و در مجاز عقلى قرينۀ صارفه لازم است اعم از
آن كه لفظى باشد يا معنوى، عقلى يا عادى.
3- مجاز لغوى
و آن استعمال لفظ است در غير ما وضع له با
قرينۀ صارفه و آن را« مجاز مفرد» هم گويند.
4- مجاز عرفى
« عرف خاص يا عام» علاقهاى كه در مجاز مرسل
معتبر است بجز مشابهت است و آنها عبارتند از:
1- نامگذارى كل به اسم جزء مانند نامگذارى انسان به
رقبة.
2- نامگذارى جزء به اسم كل مانند نامگذارى انامل به اصابع.
3- نامگذارى مسبّب به اسم سبب.
4- به
عكس سوم.
5- نامگذارى حال به اسم محل.
6- عكس پنجم.
7- نامگذارى شىء به اعتبار متحول اليه-
عنب به خمر-.
8- نامگذارى شىء به اسم آلت.
9- تسميۀ شىء به اسم مجاور آن.
10- تسميۀ شىء به اسم مشتق بعد از زوال مشتق منه.
مانند ضارب بعد از فراغت ضرب كه باز هم ضارب گويند و جز آن از علاقات
ديگر.
از انواع مجازات« مجاز مشهور» است كه در اشتهار به سر حد حقيقت رسيده باشد و« مجاز راجح» است
كه دون مجاز مشهور است»
قرينۀ مجاز
قرينۀ مجاز علامت و نشانهاى است كه ذهن شنونده را به معنى مجازى لفظ منتقل
مىكند و آن را اصطلاحا قرينۀ صارفه نامند. صارفه از آن جهت كه ذهن را از توجه به
معنى حقيقى منصرف كرده، به معنى مجازى متوجه مىسازد.
سرو چمان من چرا ميل چمن نمىكند | همدم گل نمىشود ميل سمن نمىكند |
منظور، كلمۀ چمان است كه قرينۀ صارفه مىباشد. همين قيد است كه مجاز را از
كنايه جدا مىكند. زيرا در مجاز، قرينۀ عدم ارادۀ معنى حقيقى وجود دارد ولى در كنايه
چنين قرينهاى در بين نيست. به عبارت ديگر در مجاز با وجود قرينۀ صارفه، ارادۀ معنى
حقيقى ممكن نيست ولى در كنايه ارادۀ معنى حقيقى نيز امكانپذير خواهد بود.
اقسام قرينه
قرينه بر دو قسم است: لفظى و معنوى.
قرينۀ لفظى: آن است كه در جمله ذكر شده باشد. مانند:
سر فراگوش من آورد و به آواز حزين | گفت كاى عاشق بيچارۀ من خوابت هست؟ |
شاهد، فراگوش آورد است كه قرينۀ لفظى است و به واسطۀ آن از سر، معنى دهان
فهميده مىشود.
قرينۀ معنوى: آن است كه در جمله ذكر نشده باشد بلكه از وضع و حال گوينده بتوان
حدس زد كه معنى مجازى لفظ مورد نظر او بوده است.
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است؟ | شمشاد سايهپرور من از كه كمتر است؟ |
حافظ از« سرو و صنوبر» در مصراع اول معانى مجازى آنها را اراده كرده است بدون آن
كه قرينۀ لفظى به كار برده باشد. بدين توضيح كه در مصراع دوم با آوردن قرائنى چون
« سايه پرور» و« از كه كمتر است» از شمشاد ارادۀ معشوق كرده است و در چنين حالى-
قرينۀ حاليّه- كه عاشق دارد معشوق خود را توصيف مىكند كه از هيچ كس كمتر نيست،
معلوم است كه از سرو و صنوبر هم معانى مجازى آنها را اراده كرده است. يعنى
خوبرويان ديگر كه با وجود معشوق، نيازى به وجود آنها ندارد.
علاقۀ مجاز
لفظ به دو معنى استعمال مىشود: حقيقى و مجازى. مناسبت ميان اين دو معنى را علاقه نامند.
تقسيم مجاز به اعتبار علاقه
مجاز به اعتبار علاقه به دو قسم منقسم مىگردد: استعاره و مجاز مرسل.
استعاره: هر گاه علاقۀ بين معنى حقيقى و مجازى علاقۀ مشابهت باشد، مجاز را
استعاره نامند. چون:
خمها همه در جوش و خروشند ز مستى | كان مى كه در آنجاست حقيقت نه مجاز است |
شاهد در بيت، كلمۀ« خم» است كه به قرينۀ در جوش و خروشند ز مستى و علاقۀ
مشابهت، استعاره است براى مىخواره. بنابراين معنى مصراع چنين مىشود: مىخواران
از مستى در جوش و خروشند.
مجاز مرسل: هر گاه علاقۀ بين معانى حقيقى و مجازى لفظ غير مشابهت باشد مجاز
را مجاز مرسل نامند. مانند:
بوسيدن لب يار، اول ز دست مگذار | كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن |
كه در آن، كلمۀ دست در مصراع دوم به قرينۀ گزيدن و علاقۀ كليت به معنى پشت
دست آمده است بدين توضيح كه دست وضع شده است براى عضوى از بدن از كمربند
شانهاى تا سرانگشتان و يا از مچ دست تا سر انگشتان اما در بيت مزبور شاعر، نام كل را
بر جزء گذاشته است.
مجاز مرسَل
مرسل در اينجا به معنى مطلق است و مجاز مرسل را از اين جهت مرسل ناميدهاند كه
از حيث علاقۀ مطلق است و مانند استعاره، مقيد به يك علاقۀ خاص- علاقۀ مشابهت-
نيست. مجاز مرسل بر دو قسم است: مفرد و مركب.
مجاز مرسل مفرد: كلمه اگر در غير معنى موضوعله خود استعمال شود آن را مجاز
مرسل مفرد گويند.
غيرتم كشت كه محبوب جهانى ليكن | روز و شب عربده با خلق جهان نتوان كرد |
شاهد مثال، كلمۀ خلق است كه به علاقۀ اشتقاق به معنى مخلوق به كار رفته كه مجاز
مفرد مرسل است يعنى روز و شب عربده با مخلوق خدا نتوان كرد.
مجاز مرسل مركب: جمله اگر در غير معنى موضوعله خود به كار رود آن را مجاز
مرسل مركب خوانند.
گفت مگر ز لعل من، بوسه ندارى آرزو | مردم از اين هوس ولى، قدرت و اختيار كو؟ |
شاهد، جملۀ« مگر ز لعل من بوسه ندارى آرزو؟» است كه در آن استفهام در مقام
استفهام نيست زيرا براى معشوق مجهولى وجود ندارد كه بخواهد آن را روشن كند. بلكه
مىخواهد عاشق را وادار به اقرار كند تا بگويد: چرا؟ و به اصطلاح، استفهام تقريرى
باشد كه نوعى استفهام مجازى است. بنابراين جملۀ مزبور كه در غير ما وضع له استعمال
شده، مجاز مرسل مركب است.
انواع علاقه
علاقه را انواع بسيارى است كه اهم آنها بدين شرح است:
علاقۀ ما كان: و آن وقتى است كه چيزى را به نام پيشين آن بنامند چنان كه در آيۀ
شريفۀ« وَ آتُوا اَلْيَتٰامىٰ أَمْوٰالَهُمْ» از افراد بالغ به علاقۀ ما كان يعنى به اين علت كه قبل از
بلوغ يتيم بودهاند به عنوان يتيم ياد شدهاند و لنعم ما قيل:
يار مردان خدا باش كه در كشتى نوح | هست خاكى كه به آبى نخرد طوفان را |
مراد از كلمۀ خاك به قرينۀ نخرد و علاقۀ ما كان، مرد خدا مىباشد چرا كه در گذشته
خاك بوده است.
علاقۀ ما يكون: و آن وقتى است كه چيزى را به نام پسين آن بخوانند مانند آيۀ شريفۀ
« إِنِّي أَرٰانِي أَعْصِرُ خَمْراً» أى عنبا كه در آن از عنب- انگور- به علاقۀ ما يكون به عنوان
خمر ياد شده است زيرا نام پسين انگور در صورت فشرده شدن شراب خواهد بود.
به سرِ سبز تو اى سرو كه چون خاك شوم | ناز از سر بنه و سايه بر آن خاك انداز |
مراد از كلمۀ خاك در مصراع دوم به علاقۀ ما يكون خود عاشق است.
علاقۀ جزئيت: و آن وقتى است كه كل را به نام جزء بخوانند. به عبارت ديگر جزء را
بر كل اطلاق كنند. مانند:
در سماع آى و ز سر خرقه برانداز و برقص | ور نه با گوشه رو و خرقۀ ما در سر گير |
شاهد در هر دو مصراع، كلمۀ سر است كه به واسطۀ قراين موجود در بيت- خرقه
برانداز و خرقۀ ما در سر گير- و علاقۀ جزئيت سر نسبت به بدن، مراد از آن، تمام بدن است.
علاقۀ كليت: و آن وقتى است كه جزء را به نام كل ياد كنند چنان كه در آيۀ شريفۀ
« يَجْعَلُونَ أَصٰابِعَهُمْ فِي آذٰانِهِمْ»- انگشتان خود را در گوشهايشان فرو بردند- مراد از
انگشتان سر انگشتان است و در بيت زير:
از بس كه آه مىكشم و دست مىگزم | آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش |
كه شاهد در آن كلمۀ دست است و به معنى پشت دست كه جزئى از كل است استعمال شده است.
علاقۀ حاليّت: و آن در جايى است كه محل را به نام حال بخوانند.
گل در بر و مى در كف و معشوقه به كام است | سلطان جهانم به چنين روز غلام است |
كه در آن كلمۀ« مى»، به قرينۀ صارفۀ در كف و علاقۀ حاليت، در معنى جام به كار رفته
است يعنى جام در كف
علاقۀ محليّت: در جايى است كه حال را به نامى كه براى محل وضع شده است
بخوانند.
در عهد پادشاه خطابخش جرمپوش | حافظ غرابه كش شد و صوفى پيالهنوش |
كه در آن منظور از كلمۀ پياله، به قرينۀ لفظى نوش و علاقۀ محليت، به معنى باده
است.
علاقۀ لازميّت: در تسميۀ ملزوم به اسم لازم مانند:
شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند | بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد؟ |
شاهد در بيت، كلمۀ نور است كه لازم است و مراد از آن ملزوم از قبيل شمع، چراغ،
روى و امثال آن مىباشد
علاقۀ ملزوميّت: در ناميدن لازم به نام ملزوم مانند:
افشاى راز خلوتيان خواست كرد شمع | شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت |
كه در آن شاعر با ايراد شمع كه ملزوم است، پرتو را اراده كرده است كه لازم مىباشد
زيرا پرتو و شمع لازم و ملزوم يكديگرند.
علاقۀ آليّت: در ناميدن شىء به نام آلت آن.
گرت هواست كه با خضر همنشين باشى | نهان ز چشم سكندر چو آب حيوان باش |
كلمۀ مورد نظر، چشم است كه آلت ديدن است و به علاقۀ آليت، مراد از آن ديد
است يعنى نهان ز ديد سكندر چو آب حيوان باش.
علاقۀ اشتقاق: و آن در جايى است كه صيغهاى را به جاى صيغۀ ديگر استعمال كرده باشند.
منم كه شهرۀ شهرم به عشق ورزيدن | منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن |
كه در آن كلمۀ« شهره» به علاقۀ اشتقاق به معنى« مشهور» است.