پتو را کنار انداخت و نگاهی به ساعت اتاق انداخت .
ساعت 5صبح بود .
دراز شد که بخوابد ولی سرو صدایی که از بیرون می آمد او را متوجه خود کرد .
خیلی خسته بود ،
با بی حوصلگی بلند شد و به سمت پنجره رفت .
پرنده های زیادی بالای مزارع جالیزارش چرخ می زدند . چوبدستی اش را به دست گرفت و به سرعت به سمت جالیزار راه افتاد .
نزدیکیهای جالیزار ، یک لحظه ایستاد و به سر و روی خود زد . خدای من چه شده است ؟
پرنده ها چرا اینجا را به این حال و روز در آورده اند ؟
و صدایش را بلند کرد و مرتب ناسزا می گفت .
از آن همه خیار و خربره چیزی نمانده بود .
انگار پرنده ها آنجا را جارو کرده بودند .
هیچ چیز نمانده بود .
یک لحظه نگاهش به مترسک وسط مزرعه افتاد .
باد به سر و رو و دست و پاهایش می خورد و انگار داشت می خندید .
با دیدن این صحنه دیوانه شده بود .
چوبدستی اش را محکم به دست گرفت و با عصبانیت به سمت مترسک رفت .
انگار تمام تقصیرها ، گردن مترسک بود .
روبرویش ایستاد و مثل کسی که متهم بود ، نگاهش کرد . فریادی از ته گلو زد و به سمتش رفت و چوبدستی اش را بلند کرد که بر سر و رویش بکوبد .
چند قدمی اش ایستاد ، انگار پشیمان شده بود .
بر گشت و به سمت خانه رفت .
به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن کبریت و مواد آتش زا ، دوباره به سمت مترسک راه افتاد .
نزدیک که رسید مواد آتش زا را به سر و رویش ریخت و بلافاصله کبریت زد و آن را به سمت مترسک گرفت .
مترسک آتش گرفت و او در حالی که دیوانه وار می خندید ، فریاد زد : "بسوز بدبخت ، بسوز "
پایان
صابر خوشبین صفت
15تیر ۱۳۹۵