– هفتم –
در خاوری نزدیک
مسکوت به حوادثی شوم
بیحوصله از غضب ِ غریزه
شیری که ؛
پایش در دامی افتاده و
شکارش را از یاد میبرد
[ و اما ، ما ؛ ]
به تاراجی دد منشانه
پارهای پیکرمان را
بُریدند
…
نپرس چگونه زندهام [هنوز]
که هوا را ؛
به بخار ِ فراموشی آغشتهاند
خوراک را ؛
به ژن ِ بیحسی تراریختهاند
حتی
ماهیها ؛
صید میشوند
با قلابی
بیطعمه
۹۹