حسین سپهری (پرواز)
باز از پنجره ی دل سر من داد زدی
ای که هر داد تو رعدیست زباران بهار
غم بی تو شدنم گشته چو همزاد ،رفیق
می شود نوش به جانم سر هر شام وناهار
ـــــــــــــــــــــــــــ
عزتی داشت دمی پیش تو این خاطر من
وقتی از بی کسی (ت)یارو پناهت بودم
تو بُریدی زهمه درد وهمه تنهایی
وقتی آن یا رتو و مونس آهت بودم
ــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی آغوش مرا خانه ی خود دانستی
گفته بودی که شبی سنگ صبورم بشوی
بهر کوچیدنم از مرز جنون تا دل تو
گفته بودی که دمی برگ عبورم بشوی
ـــــــــــــــــــــــــ
قول دادی که مرا در دل خود جای دهی
بهرصاحب شدنم عزم سپاهی تو کنی
مانده ام حال که یارتو نمایان شده است
من بیچاره چرا وقف دو راهی تو کنی
ـــــــــــــــــــــــ
بیستون بودی و فرهاد ، مثال سخنت
کاش ازجنس لباس شب شیرین بودی
بهر اندیشه ی دیروز خودم می گریم
بهر فکری که در آن یاور دیرین بودی
ــــــــــــــــــــــــــــ
مادرم گفت شبی با سخنی مردانه
که در آن پند زگفتار بسی گنجانید
پسرم خاطره بر آب تو هرگز ننویس
که همین آب هزاران ز دلش رنجانید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشک سوراخِ نمادین بدهد آب سراب
اگر از دجله و اطراف فرات آمده است
حال سقای همان مشک پر از روزنه ها
شده بی آب و از بهر نجات آمده است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ح.س.پرواز 12/آذر94
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران