قسم که جان من و تو درون یک تن بود
و جانمان نخ یک شمع نیمه روشن بود
کفن سپیدهی صبح من و تو بود انگار
و گورجمعیمان ناگزیر، میهن بود
همان که رج زده بودیم با هزار امید
–گلیم خانهی مان– زیرپای دشمن بود
زمین به حنجرههامان گدازهها میریخت
و روی پیکرمان سنگ و تیرآهن بود
هوا، هوا خفهشد بین ابرهای سیاه
و شیونی که میآمد هراس یک زن بود
زنی که گیج و پریشان نشست بر آوار
زنی که خواهر من بود… مادر من بود
به مرگ خیره نماندیم و قهوه نوشیدیم
به ناسلامتی هرچه بمب افکن بود
من و تو داد زدیم و خدا شنید چه غم؟
که گوشهای جهان عاجز از شنیدن بود
زینب احمدی