فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 21 مهر 1403

پایگاه خبری شاعر

قربان ولیئی

تصویر تست

قربان ولیئی

دکترای زبان و ادبیات فارسی

استادیار دانشگاه زنجان

متولد کرمانشاه شهرستان صحنه

شاعر

 

بیدار شو که راز جهان را نزیستی
با عشق ، گوشه های نهان را نزیستی

فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی

هر بامداد، تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی

از یاد برده روح تو عهد قدیم را
تسبیح آیه های جوان را نزیستی

در پرده ماند نغمۀ کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی

دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی

آغاز شو ، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی

 

***

 

بی کران ،بی کران را بنوشید
آسمان ،آسمان را بنوشید

چشمه ای در دقایق روان است
تشنه باشید و آن را بنوشید

باده ها در عروق زمین است
این شراب نهان را بنوشید

ناگهان می رسد،هوش دارید
ناگهان، ناگهان را بنوشید

کودکانه جهان را ببینید
کودکانه جهان را بنوشید

دم به دم آیه می روید از خاک
آیه های جوان را بنوشید

بامدادان که ساقی نسیم است
رطل های گران را بنوشید

باده ها در نسوج پیاله است
لاله را ،ارغوان را بنوشید

شور در باده های قدیم است
ارمغان مغان را بنوشید

تازه از آسمان ها رسیده است
این سرود روان را بنوشید

 

1

 

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است

 

در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

 

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش

 

رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

 

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است

 

حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

 

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ

 

آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

 

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست

 

من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

 

2

 

دیگر این مویه های دلتنگی

 

به دل من نمی زند چنگی

 

گریه کردم غزل غزل خود را

 

هر غزل شد الهه ای سنگی

 

بت چینی اسیر رنگم کرد

 

نرسیدم به روم بی رنگی

 

اگر این نی نمی ربود آهم

 

می رسیدم به آن هماهنگی

 

ای سکوت! آفتاب همسایه!

 

از تو دورم هزار فرسنگی

 

3

 

درویش ، رفته از خویش ، تنبور می نوازد

 

صجرا ، جنون ، سفر ، ماه ، ماهور می نوازد

 

با هر فرود دستی ، جان می دهد به هستی

 

تنبور می نوازد یا صور می نوازد؟

 

این پنجه نیست دیگر ، عشق است و بیشتر تر

 

برپا شده است محشر ، در شور می نوازد

 

شطحی عظیم ، باری ، از ساز اوست جاری

 

از خویش گشته عاری ، منصور می نوازد

 

هو حق کشید درویش ، یعنی چه دید درویش؟

 

او را شنید از خویش ، بر طور می نوازد

 

رعد است و برق و باران ، از آسمان نه ، از جان

 

درویش ، رفته از خویش ، تنبور می نوازد

 

4

 

به رنگ نور درآمد ، گرفت هر سو را

 

شکفت در گل و پاشید هر طرف بو را

 

فرود آمد و قلب مرا نشانه گرفت

 

روان به سجده درآمد کمان ابرو را

 

و در گلوی قناری دمید و جاری شد

 

و روی برکه نشست و … نگاه کن قو را

 

نگاه کن هیجان جمیل جوها را

 

و گوش کن ضربان درخت و آهو را

 

و آب شد که بنوشم و رنگ شد که ببین

 

و می وزید و شنیدم سکوت را ، او را

 

به گوش نحل سخن گفت و نحل رفت از هوش

 

بنوش شهد مناجات اهل کندو را

 

دچار غیبت هوشم ، چه گفت در گوشم

 

به روی آینه افکند موج گیسو را

 

وزید و در کلماتم دمید و ماتم کرد

 

دفا ، دفا ! بخروش و بلرز تنبورا

 

5

 

ترکم نکن ، چگونه بمانم بدون تو

 

این لاشه را کجا بکشانم بدون تو

 

من هیچ ، هیچ ، هیچ ندارم ، شبیه اشک

 

از شرم مثل ریگ روانم بدون تو

 

یک شورِ کور دارم و عالم تمام بت

 

تا کی تلف شود هیجانم بدون تو

 

بر گِردِ هیچ ، گرم طوافی سیاه و گنگ

 

با دیوِ باد در دَوَرانَم بدون تو

 

حیران ازدحام صداها و رنگ ها

 

آیینه ای دچار جهانم بدون تو

 

ای آنِ روشن لحظاتِ بدون من

 

تاریک شد زمین و زمانم بدون تو

 

6

 

از روح آب ، چشم تو را آفریده اند

 

از نور ناب ، چشم تو را آفریده اند

 

در تو نگاه می کنم و صبح می شوم

 

از آفتاب ، چشم تو را آفریده اند

 

می نوشم از نگاه تو و باز تشنه ام

 

آه… از سراب چشم تو را آفریده اند

 

باید که راز و ناز به ایجاز می شکفت

 

با این حساب ، چشم تو را آفریده اند

 

7

 

با من سکوت نام تو را در میان گذاشت

 

آنگاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

 

پیچید نور نام تو در حرف های من

 

خورشید را میان شب واژگان گذاشت

 

آمد نگاه کرد و تکان داد روح را

 

آنگاه در برابر من بیکران گذاشت

 

طوفان که از عوالم قدسی گذشته بود

 

از من گذشت گستره ای بی نشان گذاشت

 

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

 

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

 

گسترده بود واقعه در آسمان گذشت

 

دیدار بعد را به شب ناگهان گذاشت

 

8

 

بی پرده می سرایمت ای شور چشمگیر

 

ای عشق ، ای ترنم همواره دلپذیر

 

ای راز اضطراب دل انگیز رودها

 

ای هر چه ، هر که از گذران تو ناگزیر

 

معصوم مثل چشمه ی چشمان کودکان

 

مغرور مثل کوه و پلنگ و عقاب و شیر

 

ای خاک و باد و آتش و آب از تو بی قرار

 

انگیزه ی تلاطم دریا ، تب کویر

 

با چشم و گوش بسته در آن باغ ، آدمی

 

بی شبهه بی وجود تو می ماند سر به زیر

 

9

 

اعجاب آوری ، به تو باید نگاه کرد

 

از هوش می بری ، به تو باید نگاه کرد

 

این چشم ها برای تماشای تو کم است

 

با چشم دیگری به تو باید نگاه کرد

 

پیکر تراش های نخستین نوشته اند :

 

سهل است بتگری ، به تو باید نگاه کرد

 

ای دیدنی ترین و پرستیدنی ترین

 

رویای مرمری! به تو باید نگاه کرد

 

زیبایی ات گرفته فراز و فرود را

 

در دیو ، در پری، به تو باید نگاه کرد

 

در تو دقیق گشتم و عقلم به باد رفت

 

گفتند سرسری ، به تو باید نگاه کرد