امشب بر آستان جلال تو آشفته ام ز وسوسه الهام جانم از این تلاش به تنگ آمد ای شعر ، ای الهه خون آشام دیریست کان سروده خدایی را در گوش من به مهر نمی خوان…
امشب بر آستان جلال تو آشفته ام ز وسوسه الهام جانم از این تلاش به تنگ آمد ای شعر ، ای الهه خون آشام دیریست کان سروده خدایی را در گوش من به مهر نمی خوانی دانم که باز تشنه خون هستی اما ، بس است این همه قربانی خوش غافلی که از سر خود خواهی با بندهات به قهر چها کردی چون مهر خویش در دلش افکندی او را ز هر چه داشت جدا کردی دردا که تا به روی تو خندیدم در رنج من نشستی و کوشیدی اشکم چو رنگ خون شقایق شد آن را به جام کردی و نوشیدی چون نام خود بپای تو افکندم افکندیم به دامن دام ننگ آه ، ای الهه کیست که می کوبد آینه امید مرا بر سنگ ؟ در عطر بوسه های گناه آلود رویای آتشین ترا دیدم همراه با نوای غمی شیرین در معبد سکوت تو رقصیدم اما، دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من افسوس ، ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من ؟ از من جز این دو دیده اشک آلود آخر بگو…چه مانده که بستانی ؟ ای شعر ، ای الهه خون آشام دیگر بس است ، اینهمه قربانی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج