گفتم که آرامم کنی اما نکردی
با بوسه ای خامم کنی اما نکردی
از بس که آتش بر دل زارم نهادی
گفتم فراموشم کنی اما نکردی
از تو گریزانم ولی در پنجه هایت
محکم گرفتی و تو آزادم نکردی
دیدی توانم نیست جنگیدن ولیکن
رحمی به حال ناتوانیم نکردی
چشم سیاه تو در آورده دمارم
بی تابیم دیدی و آرامم نکردی
ارث از که بردی خون بریزی و بخندی
جانم فدایت باد… تنهایم نکردی
با بوسه ای خامم کنی اما نکردی
از بس که آتش بر دل زارم نهادی
گفتم فراموشم کنی اما نکردی
از تو گریزانم ولی در پنجه هایت
محکم گرفتی و تو آزادم نکردی
دیدی توانم نیست جنگیدن ولیکن
رحمی به حال ناتوانیم نکردی
چشم سیاه تو در آورده دمارم
بی تابیم دیدی و آرامم نکردی
ارث از که بردی خون بریزی و بخندی
جانم فدایت باد… تنهایم نکردی
شاعر قاسم رندی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو