به دلم نوید دادند ز بار گاه هستی
تویی آن مراد و مر شد که به جان و دل نشستی
هله آفتاب تا بان که غروب و غیبتت نیست
همه می روند به نو بت .تو در وجود هستی
به اسیریم ببردی چو به عشق پا یبندم
همه دوستان بگو یند ز عشق کی برستی
عجبا خیال باطل که ز عشق شوم رها یی
تو چه عا شقی بدیدی که عهد خود شکستی
برو ای فقیه دا نا منشین نصیحتم کن
تو به زهد و طا عتت رس من و عشق و می پر ستی
تو بدان وا عظ شهر که ز مسجدم برا ندی
که گناه عشق بینی ز دید خود پر ستی .
تویی آن مراد و مر شد که به جان و دل نشستی
هله آفتاب تا بان که غروب و غیبتت نیست
همه می روند به نو بت .تو در وجود هستی
به اسیریم ببردی چو به عشق پا یبندم
همه دوستان بگو یند ز عشق کی برستی
عجبا خیال باطل که ز عشق شوم رها یی
تو چه عا شقی بدیدی که عهد خود شکستی
برو ای فقیه دا نا منشین نصیحتم کن
تو به زهد و طا عتت رس من و عشق و می پر ستی
تو بدان وا عظ شهر که ز مسجدم برا ندی
که گناه عشق بینی ز دید خود پر ستی .
استاد و پیشکسوت بزرگمهرم ابراهیم گرجی
شاعر فرشته خدابخشی چر مهینی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو